زندگی نامه استاد علی صفایی حایری
على صفایى حائرى (1378 - 1330) اندیشمند فرهیخته، عارف شیدا و نویسنده و شاعر بىآرام، در شهر قم به دنیا آمد و دوره کودکى و نوجوانى را در این شهر سپرى نمود. پس از آشنایى با ادبیات کودکان در سطح مجلّه هاى کودک آن روزگار و دستیابى به ادبیات نوجوان در سطحى گسترده تر، در چهارده سالگى به تاریخ ادبیات ایران و ادبیات معاصر جهان روى آورد و با شاه کارهاى ادبى، در هر دوره آشنا شد. آشنایى با آثار و اندیشه هاى فرانتس کافکا و صادق هدایت و تحلیل هاى پوچ گراى غربى و آمریکاى لاتینى و طرح هاى اگزیستانسیالیسمى و مارکسیسمى، ره آورد مطالعات گسترده اش در آغاز نوجوانى بود.
همزمان، به تحصیل و تلمّذ ادبیات عرب، معارف و فقه اسلامى، نزد پدر فرزانه و دانشمندش همت گمارد.
شاید مهمترین پدیده در این دوره از حیاتش، «تجربه شهود»ى است که در پانزده سالگى داشته است. و همین تجربه ى شگفت، سرآغاز پیدایش دگرگونى و تحوّل شگرفى در سراسر زندگیش گردید. البته او، پیرامون این پدیده - جز به اشاره، در چند سطر کوتاه از کتابى - یادکردى نداشته است.
در شانزده سالگى،
على صفایى حائرى (1378 - 1330) اندیشمند فرهیخته، عارف شیدا و نویسنده و شاعر بىآرام، در شهر قم به دنیا آمد و دوره کودکى و نوجوانى را در این شهر سپرى نمود. پس از آشنایى با ادبیات کودکان در سطح مجلّه هاى کودک آن روزگار و دستیابى به ادبیات نوجوان در سطحى گسترده تر، در چهارده سالگى به تاریخ ادبیات ایران و ادبیات معاصر جهان روى آورد و با شاه کارهاى ادبى، در هر دوره آشنا شد. آشنایى با آثار و اندیشه هاى فرانتس کافکا و صادق هدایت و تحلیل هاى پوچ گراى غربى و آمریکاى لاتینى و طرح هاى اگزیستانسیالیسمى و مارکسیسمى، ره آورد مطالعات گسترده اش در آغاز نوجوانى بود.
همزمان، به تحصیل و تلمّذ ادبیات عرب، معارف و فقه اسلامى، نزد پدر فرزانه و دانشمندش همت گمارد.
شاید مهمترین پدیده در این دوره از حیاتش، «تجربه شهود»ى است که در پانزده سالگى داشته است. و همین تجربه ى شگفت، سرآغاز پیدایش دگرگونى و تحوّل شگرفى در سراسر زندگیش گردید. البته او، پیرامون این پدیده - جز به اشاره، در چند سطر کوتاه از کتابى - یادکردى نداشته است.
در شانزده سالگى، با زنى فداکار و نمونه، پیمان همسرى بست و در نوزده سالگى، نخستین فرزندش تولّد یافت. و با این تولّد - به تعبیر خودش - زندگى آرام و ساده اش، دست خوش بلاها و شورها و لطف هایى شد.
در هجده سالگى، نخستین کتابش را با عنوان « مسؤولیت و سازندگى» به نگارش درآورد؛ که به واقع، شالوده و ساختار تفکّرش، بر این پایه استوار گشت. در این کتاب، «تربیت و سازندگى» را نخستین نیاز انسان و زیربناى حرکت او برمى شمارد:
« مرادم از تربیت، از آهن، ماشین ساختن است، و از بشر، «آدم» آفریدن! آدم، کسى است که بر تمام استعدادهایش مدیریت و رهبرى دارد و به آنها جهت مى دهد. مرادم از انسان رشد یافته، موجودى است که از سطح «غریزه» بالا آمده و در حدّ «وظیفه» و «انتخاب» زندگى مى کند.»
صفایى با نبوغ سرشارى که از پدرانش به میراث مى برد - پدر و پدربزرگش، هر دو از عالمان برجسته دینى بودند - در عنفوان جوانى به درجه ى اجتهاد در فقه نایل آمد. او به قرآن و نهج البلاغه، عاشقانه انس مى ورزید و مبانى و روشهاى تربیت و سازندگى را، در این سرچشمه ها مى کاوید. بیش از 50 اثر مکتوبى که از او در زمینه هاى دینى، تربیتى، نقد و شعر بر جاى مانده، از گستردگى و عمق مطالعات و تتبّعاتش حکایت مى کند.
غالب کتابهایش با نام «عین. صاد» منتشر مى شد؛ که هم مخفّفى از نام و نام خانوادگى اش بود و هم، به معناى«چشم جلوگیر»!
در باور صفایى:در زمینه اى که «انسان» مجهول است و «هستى» مجهول است و «نقش انسان» هم مجهول؛ در این زمینه، ریشه ى عقیده اى زنده نخواهد ماند. و در این کویر، اعتقادى سبز نخواهد شد و مسؤولیتى نخواهد رویید. انسان و مذهب، هر دو، از «آزادى» و «تفکّر» آغاز مى شوند. و تا «انسان» مجهول است، «اسلام»، معلوم نخواهد شد!»
صفایى - همچنان که از متن آثار و اشعارش برمى آید- با ادبیات، هنر و فرهنگ معاصر جهان بیگانه نیست و از اندرون تمدّن هزارتوى «سکس و سینما و سکه»، با ترانه تنهایى و غربت «انسان امروز» نیز آشناست:
«این پرى کوچک غمگینى، که در اقیانوس مسکن دارد؛ و دلش را، در یک نى لبک چوبین مى نوازد، آرام، آرام!»
صفایى، «بزرگ بود، بى آن که، به بزرگ بودن بیندیشد!».
پارسایى بود که شادى ها، در چهره و نگاهش همواره موج مى زد؛ و حزن و اندوهش را، در اندرون دلش مى نهفت. همگان را به خلوت و تنهایى اش نیز، راهى بود؛ و خانه و سفره ى اطعامش به روى دیگران گسترده و باز.
از چشمانش «مهر»، و از زبانش «ذکر»، و از دستانش «خیر» پیوسته مى تراوید. مردِ «خدا» و «مردم» بود. و اینها همه، بازش نمى داشت که، به نقد فیلم و رمان نپردازد، شعر نو نسراید و همه هفته، به بازى فوتبال نرود! عارف شیفته و شیدایى بود، در سلوک بندگى حقّ، عزمى استوار داشت و ایمانى پایدار. عاشق و مشتاق و خستگى ناپذیر، در «راه»ش گام برمى داشت.
چهره و نگاهش دوست داشتنى بود، و حضورش دلربا و مهرانگیز. نَفس دلکش و لطف سخنش، دلها را برمى انگیخت. چندان که بى دشوارى، به انس قلوب نایل مى آمد. با این حال، براى ارادت گزاردن و ستایش انبوه دوستدارانش نسبت به خود، عرصه و مجالى نمى گذارد. همچنان نیز، سستى هاى همراهان، یا نکوهش هاى طاعنان و درشتى هاى منتقدان، بیمناکش نمى کرد و از «راه»ش بازنمى داشت و از شکیبایى اش نمى کاست. کسى به یاد ندارد، که او، از کاستى ها و سستى ها و فشارهاى دیگران، زبان به ملامت و شکایتى گشوده باشد.
شعر و کتاب و فقه و عرفان صفایى، برایش قلّه هایى نبودند، که از دامنه ى جامعه و جهان پیرامونش، دامن برچیند و تنها، در خلوت عزلت و انزوا، به سیر و سلوک و طىّ طریق بپردازد. او مى گفت:
«آنجا که آدمها دارند مى پوسند و از درون پوک مى شوند؛ اگر به خلوتى و کنجى پناهنده شده باشى؛ این ارزشى ندارد. حتّى در همان خلوتت، محاصره مى شوى و در خانه ات، از پاى مى افتى!»
در سفر و حضر، همواره به تربیت و سازندگى نیروهاى کارآمد مى پرداخت. و اگر در دورترین منطقه ى کشور، زمینه تربیتى مى یافت، رنج سفر را بر خویش هموار مى ساخت و به سوى آن مى شتافت. و در این راه، شب و روز را نمى شناخت. به ویژه، براى جوانان بیشترین ارج و برترین ارزش را قایل بود. همین بود که پیرامونش نیز، از حضور و همراهى جوانان، هیچ گاه خالى نشد.
درِ خانه اش و آغوش مهربانش، چه روز و چه شب، همواره به روى همگان باز بود. بسیار اتّفاق مى افتاد که در نیمه هاى شب - که تاریکى و خواب و سکوت بر سر شهر و ساکنان آن سایه مى افکند - پذیراى جوانان محروم و بى پناه مى گشت.
یکپارچه شور زندگى بود؛ شورى بى پایان! سرمستى و ابتهاجى که دل و جانش را آکنده بود و رایحه ى صفا و صمیمیتى که سخاوتمندانه مى پراکند، هر تازه واردى را در نخستین دیدار، واله و شیدا مى کرد.
دوستى، از او این چنین یاد مى کند: «تنوع غریبى در میان معاشرین او بود. از کاسب تا فیلمساز، از نویسنده و شاعر، تا راننده و پسر فرارى همسایه! هر یک به فراخور نیازهاى شان، بر سر سفره ى اخلاق او مى نشستند و از محبّت و صفا و سخنش، بهره برمى گرفتند. دست بخشنده اش، هرگز از سخاوت باز نمى ایستاد. تا آخرین روزهاى عمرش، به طور دایم به استقراض و رفع نیازهاى مالى دیگران مى پرداخت. و خود را نه تنها در حدّ امکانات موجود، بلکه به اندازه اعتبار و امکان استقراض، مسؤول مى دانست!»
صفایى، سالک بود. سالک «صراط» بود. سالک «صراط»ى که، نه با عبادت و ریاضت و خدمت و شهادت، که با «عبودیّت»، بر آن گام مى زد. عبودیّت، یعنى هیچکدام و یعنى تمام اینها! در این سلوک، اینها همه، «سبیل»ها هستند. و مادام که «سبیل»ها، به «صراط» راه نیابند و از امر «او» الهام نگیرند، ارزشى ندارند.
صفایى، گرچه در آثار و اندیشه هایش از استدلال و اشراق بهره مى برد، امّا همواره، تأکید مى ورزید:
« بیچارگى ما، در این است که، مى خواهیم از استدلال و اشراق و عرفان و شریعت و طریقت، به خدا برسیم. اینها، ما را جز به خودشان، نمى رسانند! و این است که پس از یک عمر، جز خستگى، جز غرور، جز نخوت و نمایش، حاصلى نداریم. نه فقه و اصول، نه تفسیر و کلام، نه حکمت و اشراق و نه عرفان و سلوک، هیچکدام ما را نمى رسانند. آنچه ما را به «او» مى رساند، «عبودیّت» است و اطاعت!»
صفایى، انسان را نه بازیگر، و نه بازیچه و تماشاگر؛ که - همزبان با حافظ - او را طایر گلشن قدس و رهرو منزل عشق مى خواند؛ این پرنده مهاجرى که ز سر حدّ عدم، تا به اقلیم وجود، این همه راه، بال پرواز گشوده است. در جایى که حافظ هم، دل نگران عمرى است که بى حضور صرّاحى دوست و جام مِى مى گذرد، صفایى به سلوک در «صراط» فرا مى خواند.
«آنها که صداى پاى مرگ را، از آهنگ ضربان قلبشان، نزدیکتر احساس مى کنند؛ و در ضیافت «زندگى، «مرگ» را مى بینند، که به هر مولودى، چگونه خوش آمد مى گوید! اینان، تا رسیدن «مرشد» و «وسیله ها» و «شرایط بهتر»، منتظر نمى مانند و راهیابى به «صراط» را، مى طلبند.»
ره یافتن به «صراط»، در سلوک صفایى، با «خلوت و توجّه» در خود و «شناخت و سنجش و انتخاب معبودها» آغاز مى گردد. و با «ایمان» و «جهاد و مبارزه»، به «بلاها و ضربه ها» مى رسد؛ که در طریق عشق بازى، امن و آسایش بلاست و اهل کام و ناز را، در کوى دلبرى راه نیست! منزل بعدى سالک، «عجز و اضطرار» است.
آنجا که سالک، در راه دنیا به بن بست مى رسد، و در راه خدا، به عجز:
«تو که، نه جاى ماندن دارى و نه پاى رفتن و نه راه برگشت، تو به عجز و اضطرار رسیده اى. آدمى که از تمامى هستى بزرگتر شد، دیگر به آن راه ندارد. هیچ جوجه اى، دوباره در پوست خودش قرار نمى گیرد!»
سالک عاجز و مضطر، با «اعتصام و استعانت»، بر «او» چنگ مى زند و با «صراط» حقّ پیوند مى خورد.
تو مگو ما را بدان شه، بار نیست / با کریمان، کارها دشوار نیست!
- ۹۹/۱۲/۱۵
عالی