مصاحبه با حجت الاسلام والمسلمین عبدالرضا هاشمی ارسنجانی |نویسنده کتاب «ردپای نور در خاطرات من»
توضیح:
حجت الاسلام و المسلمین سید عبدالرضا هاشمی ارسنجانی طلبه مقطع درس خارج قم هستند. ایشان در زمان حیات استاد صفایی چند سالی را در کنار استاد و در منزل ایشان زندگی کردهاند و از این رو خاطرات فراوانی از استاد دارند.
حجت الاسلام هاشمی ارسنجانی، خاطرات خود را در کتابی به نام «رد پای نور در خاطرات من» ثبت کردهاند؛ کتابی خواندنی که بسیاری از برخوردهای تربیتی استاد صفایی در آن مطرح شدهاند. این کتاب میتواند راهنمای عملی خوبی برای مربیان و دستاندرکاران فعالیتهای تربیتی باشد.
آشنایی بیشتر با این کتاب، اطلاع از برنامه نویسنده برای آینده و همچنین شنیدن خاطراتی درباره استاد صفایی، بهانه خوبی شد تا میهمان حجتالاسلام هاشمی ارسنجانی شویم و در گفتگویی مفصل و صمیمی سؤالات خود را مطرح کنیم. اینجا از استقبال گرم ایشان تشکر میکنیم و برایشان آرزوی موفقیت داریم.
توضیح:
حجت الاسلام و المسلمین سید عبدالرضا هاشمی ارسنجانی طلبه مقطع درس خارج قم هستند. ایشان در زمان حیات استاد صفایی چند سالی را در کنار استاد و در منزل ایشان زندگی کردهاند و از این رو خاطرات فراوانی از استاد دارند.
حجت الاسلام هاشمی ارسنجانی، خاطرات خود را در کتابی به نام «رد پای نور در خاطرات من» ثبت کردهاند؛ کتابی خواندنی که بسیاری از برخوردهای تربیتی استاد صفایی در آن مطرح شدهاند. این کتاب میتواند راهنمای عملی خوبی برای مربیان و دستاندرکاران فعالیتهای تربیتی باشد.
آشنایی بیشتر با این کتاب، اطلاع از برنامه نویسنده برای آینده و همچنین شنیدن خاطراتی درباره استاد صفایی، بهانه خوبی شد تا میهمان حجتالاسلام هاشمی ارسنجانی شویم و در گفتگویی مفصل و صمیمی سؤالات خود را مطرح کنیم. اینجا از استقبال گرم ایشان تشکر میکنیم و برایشان آرزوی موفقیت داریم.
لیلهالقدر: ضمن عرض سلام خدمت شما و تشکر به خاطر وقتی که در اختیار ما قرار دادهاید، ابتدا از نحوه آشنائی خودتان با استاد صفائی برایمان بگوئید.
آشنائی بنده با استاد صفائی از طریق آشنائی پدرم با ایشان بود. پدرم طلبه بودند. ایشان ابتدا در ارسنجان و بعد در شیراز در حوزه علمیه تحصیل کردند. تا اینکه ملبس و منبری معروف و پرمخاطبی میشوند. اما بعد از مدتی برداشت بنده این است که ضرورتی در ماندن در حوزه علمیه نمیبینند و از حوزه خارج می شوند و ضمنِ درآوردن لباس روحانیت، به شغل آزاد رو میآورند. مدتی جوشکاری، مدتی عکاسی و ... . در حین این تغییر و تحولات، مسأله انقلاب اسلامی هم مطرح میشود و ایشان شروع به فعالیتهای سیاسی و مبارزه با رژیم شاهنشاهی میکنند. به عنوان مثال اولین کسی که در ارسنجان به دست نیروهای شاهنشاهی کشته شد، در سخنرانی ایشان، شهید نامیده شد. در ابتدای انقلاب نیز با مکاتب فکری مختلفی آشنا میشوند و بعد از دیدن کتب استاد صفائی، به ایشان علاقمند میشوند.
پدرم تعریف میکردند که کتابهائی از استاد صفائی به دست ایشان رسیده بوده و ایشان بعد از مطالعه آنها تصمیم میگیرند که به قم بروند و نویسنده آن کتابها را ببینند. در قم به انتشارات هجرت مراجعه میکنند و از آقای نقدی آدرس استاد را میگیرند. به درب منزل ایشان میروند. اما کسی در خانه استاد نبوده است. منتظر میمانند تا اینکه رهگذری به ایشان میگوید که آقای صفائی تابستان ها در قم نمیمانند و برای مطالعه به بیرون از قم میروند. آدرس کسی را به پدرم میدهد که او از محل آقای صفائی خبر دارد. روستائی به نام «مُجَن» در نزدیکی شاهرود. پدرم با وجود خستگی زیاد سفر، مسیری طولانی تا روستای «مُجَن» را طی می کنند و با پرس و جو، محل اسکان استاد را پیدا میکند. درب منزل را که میزند مردی جوان هم سن پدرم که سن زیادی هم ندارد، در را باز میکند. پدرم سراغ «حاجآقا» را میگیرند. کسی که در را باز کرده بود، پدرم را به داخل دعوت میکند، به سرعت غذائی فراهم می کند و محلی را برای استراحت آماده می کند و پدرم به استراحت میپردازند. سفر ایشان از شیراز به قم، معطلی در قم و سفر از قم به روستای«مُجَن» حدودا دو روز طول کشیده بود. ایشان میگفتند: «هیچ چیز به اندازه آن پذیرایی و استراحتی که ایشان بدون سؤال برایم فراهم کردند، نمیتوانست خستگی سفر را از جانم بیرون ببرد.» بعد از استراحت، پدرم مجددا از کسی که در را باز کرده بود، سراغ «آقا» را میگیرند و ایشان میگویند: «اگر نکته یا سؤالی دارید، بفرمائید بنده در خدمت شما هستم و اگر نیاز بود خدمت آقا میرویم و بعد پدرم را برای گفتگو و گردش در روستا به بیرون از منزل می برند.» پدرم میگفت: «در بین راه از ایشان سؤالاتی پرسیدم. از جوابهائی که به سؤالاتم میدادند، فهمیدم که او خود استاد صفائی است. از او پرسیدم که خود شما «آقا» هستید. ایشان لبخندی زدند.» پدرم مدتی خدمت ایشان بودند و به شیراز برگشتند. وقتی برگشتند، گفتند: «اسباب منزل را جمع کنید که برای زندگی به قم برویم.» خیلی سریع این اتفاق افتاد و ما حدود سال 61 برای زندگی به قم آمدیم. ایشان بعد از آمدن به قم همان درس و بحث را ادامه میدهند، مجددا ملبس میشوند و به طلبگی خودشان ادامه میدهند. پس از مدتی که در قم بودند، در سال 72 به درخواست استاد صفائی و برای تبلیغ به ارسنجان و شیراز برمیگردند.
خاطرات بنده در طول آن مدتِ ده-دوازده سالی که قم بودیم، محدود میشود به خاطرات فوتبال رفتن با ایشان که با بچههای محل و به عشقِ بازی با آخوندها، مشتاقانه با ایشان برای فوتبال به خارج از شهر میرفتیم. تا اینکه در اواخر سال 74 به قم برگشتم.
لیلةالقدر: قصد شما از بازگشت به قم در سال 74 چه بود؟
بنده سوم راهنمائی بودم که استاد صفائی و چند نفر دیگر به ارسنجان آمدند. موقع برگشت، پدرم پیشنهاد دادند که بنده با ایشان به قم بروم. ابتدا قبول کردم. ولی وقتی مشغول جمعآوری وسایل شدم، مردد شدم و بعد منصرف شدم. از این ماجرا چند سالی گذشت و من در بازار شیراز مشغول به کار پوشاک شده بودم و گاهی برای انجام کارهای مربوط به شغل، به تهران تردد داشتم. به دلیل اصرار پدرم که من نباید شیراز بمانم و باید به قم بروم و این فکر که قم به دلیل نزدیکی به تهران برای کار پوشاک شاید مناسب تر باشد، تصمیم گرفتم به قم برگردم و آنجا زندگی کنم. ما در شهر قم منزلی داشتیم که پدرم وقتی از قم رفته بودیم، اختیار اجاره دادن و پُر و خالی کردن آن را به استاد صفائی سپرده بودند. زمانی که وارد قم شدم، باید پیش ایشان میرفتم تا ایشان مقدمات اقامت بنده در آن خانه را فراهم کنند. مدتی که در منزل استاد صفائی ماندم و جوان های خوبِ هم سن و سال خودم را در آنجا دیدم، از آن فضا و روحیات خوشم آمد و تصمیم گرفتم بیشتر آنجا بمانم. بعد از مدتی بدون اینکه متوجه باشم و به جهت اخلاق استاد، فوتبالی که با هم میرفتیم، شیوه تربیتی عمیق و نامحسوس ایشان و ... به استاد صفائی علاقه زیادی پیدا کردم و دوری از ایشان برای من سخت شد. تا جائی که کمتر به شهرستان میرفتم و اگر هم به ارسنجان میرفتم، خیلی نمیماندم و فورا برمیگشتم. بدون اینکه استاد صفائی به بنده چیزی بگویند، تصمیم گرفتم شروع به مطالعه دروس طلبگی کنم.
لیلهالقدر: ارتباط شما با استاد در چه حد بود؟
ما در منزل باغ پنبه استاد ساکن بودیم. تعداد ما به طور ثابت تا 5 نفر و متغیر تا 20 نفر هم میشد که در دو اتاق مستقر بودیم. اگر استاد امکانی داشتند، برای ما سفره پهن میکردند و گاهی هم خود ما غذا تهیه میکردیم. استاد گاهی با ما غذا میخوردند و گاهی با خانواده.
من موتوری داشتم و ایشان را صبح ها به محل مطالعه میبردم و عصرها بر میگرداندم. گاهی سؤالاتم را در مسیر از استاد میپرسیدم و گاهی هم خود استاد بحثی را مطرح میکردند. شبها هم که در منزل ایشان گفتگوهائی وجود داشت؛ مخصوصاً شبهای چهارشنبه و جمعه که مسافرین حرم و جمکران به قم میآمدند. در طی این گفتگوها هم از محضر استاد استفاده میکردیم. در مسافرتها نیز گاهی همراه ایشان بودیم.
گروهی که آن زمان با هم در منزل استاد ساکن بودیم، خیلی شیطنت داشتیم. به اندازهای که برای بسیاری، قابل تحمل نبودیم. ولی در مورد استاد نه تنها بحث تحمل کردن مطرح نبود، بلکه ایشان به شیطنتهای ما جهت میداد. استاد نه تنها با شیطنتهای ما مخالفتی نمیکرد، بلکه با چراغ سبز نشان دادن و جهت دادن به آنها، ما را به نتایجی که از این کارها به دست میآمدند، متوجه میساخت و این برای ما جذابیت زیادی داشت.
به عنوان مثال یکی از دوستان همیشه دنبال این بود که خلوتی عارفانه با استاد داشته باشد و به صورت خصوصی از محضر استاد استفاده کند. در عین حال اگر این اتفاق برای ایشان میافتاد، آن را چوبی میکردند و بر سر ما میکوبیدند که: «بله، بنده با استاد جلسه خصوصی داشتهام.» به همین دلیل ما خیلی مراقب رفتار او و رفتار استاد نسبت به او بودیم. تا اینکه متوجه رفتار مشکوک آن بنده خدا و «پچپچ»های ایشان با استاد شدیم و حدس زدیم که «خبری در راه است». یک روز که استاد خارج از برنامه، قصد بیرون رفتن از خانه را داشت، از او پرسیدم: «ببخشید استاد، جائی دعوت هستید؟» استاد که شیطنت بنده را متوجه شده بود، گفت: «بله، اما گفتهاند به کسی نگویم.» و این هنر استاد بود که با این جواب، مرا حساستر میکرد. پرسیدم: «ما میتوانیم با شما بیائیم؟» گفت: «به من گفتهاند که تنها بروم.» گفتم: «به شما گفتهاند که تنها بروید، به ما که نگفتهاند.»...
خلاصه اینکه ما هم اعلامیهای آماده و بین بچه ها پخش کردیم مبنی بر برگزاری مراسم در منزل آن دوست، با سخنرانی استاد صفائی. علاوه بر آن با برخی تماس گرفتیم و با ماشین راه افتادیم و هرکس را که میدیدیم، سوار میکردیم و به سمت خانه دوست عزیزمان حرکت کردیم. آن شب، آنجا غلغلهای شده بود...
فردای آن روز حاج آقا به خاطر حالتهاى ناخوشایندى که آن دوست از خود بروز داده بود، او را به شدت توبیخ کرد که :
«میهمان برکت خداست. در چنین شبى سیل این رحمت به سمت خانه تو سرازیر شده آن وقت تو به جاى اینکه از این رحمت الهى خوشحال باشى، آنچنان به هم مىریزى و بر مىآشوبى که انگار مصیبت بزرگی بر تو وارد شده است.
مگه ما وظیفهاى جز تکلیف داریم. به ما گفتهاند: «میهمانى را که خودت او را دعوت کردهاى باید مطابق شأنش از او پذیرایى کنى، و اگر او بود که ناخوانده به سراغ تو آمد، نه خودت را به تکلف بیانداز و نه از آنچه دارى دریغ کن.»
اینگونه استاد صفایی شیطنت ها را هدایت میکرد و ضعفها و کمبودهای افراد را به آنها نشان میداد.
لیلهالقدر: با توجه به خاطرات زیادی که از استاد صفایی دارید و برخوردهای متعددی که از ایشان دیدهاید، مهمترین ویژگی وی را چه میدانید؟
بنده، ایشان را یک مربی تمام عیار نامحسوس میدانم. ایشان عمیقترین نکات و آموزهها و همچنین برنامههای تربیت را بدون اینکه مخاطب، هیچ گونه اطلاعی از آن داشته باشد، انتقال میدادند و اجرا میکردند. من الآن که میخواهم فرزندم را تربیت کنم، میبینم حتی در مورد فرزندان خودم هم نمیتوانم از روش استاد استفاده کنم و به صورت مستقیم این کار را انجام میدهم. یعنی نمیتوانم بذری بکارم که در مخاطب اثری ایجاد کند و بعدها بتوانم میوه آن را بچینم. اما استاد به روند منطقی تربیت که در کتابهای ایشان هم آمده است اهمیت زیادی می دادند و آن را انجام میدادند. من اکنون متوجه میشوم که این بینش و کار تربیتی واقعا عظمت میخواهد.
لیله القدر: شما از چه زمانی و چرا به فکر تألیف کتاب «رد پای نور» افتادید؟
ماه رمضان سال 84 بود که طبق برنامة هر سال، به مشهد آمده و در حسینیهای ساکن شده بودیم. شبها گفتگوهائی با دوستان داشتیم. در یکی از این گفتگوها بنده برای تعداد کمی از رفقا از خاطرات استاد صفائی چند خاطره ای را بازگو کردم. در حین بیان خاطرات متوجه شدم که تقریبا دو سوم از جمعیت حسینیه دورِ ما حلقه زدهاند و به خاطرات گوش میدهند و از وقایع سؤال میپرسند. قبل از آن هم این اتفاق افتاده بود که وقتی در جمعها، خاطراتی از استاد را مطرح میکردم، نسبت به آنها تمایل و رغبت زیادی نشان داده میشد. دقت کردم و دیدم در شبهای بعدی هم به همین صورت این روند ادامه دارد. در حین این محفلها و خاطرهگوئیها، یک بار حاج آقای فلسفیان به بنده فرمودند: «چرا شما این خاطرات را که اینقدر استقبال هم دارد مکتوب نمیکنید؟» عرض کردم که تا الآن به این موضوع فکر نکرده بودم. ایشان فرمودند: «الآن که این اشتیاق وجود دارد و بسیاری از افراد، از کارهایشان میزنند تا خاطرات استاد را بشنوند و به خاطر اینکه با این کار، روش و منش استاد صفائی زنده میماند، این کار را شروع کن.» تقریبا از همانجا این کار شروع شد.
لیله القدر: تبدیل خاطرات شفاهی به کتاب، چه فرآیندی را طی کرد و چه دشواریهایی داشت؟
این کار چند مرحله مختلف داشت. وقتی تلاش میکنیم خاطراتمان از یک نفر را مکتوب کنیم، معمولا خاطرات محدودی از او در ذهن میآید. حتی اگر چند سال با کسی زندگی کرده باشیم، همه زوایا و جنبهها به ذهن ما خطور نمیکنند. من به این نتیجه رسیدم که نوشتن خاطرات استاد به این شکل، تقریبا کاری غیرممکن است و باعث پراکندگی و عدم انسجام خاطرات میشود. به همین جهت از آن به بعد، همیشه دفترچه یادداشتی همراه داشتم و با قرار گرفتن در هر موقعیت و یا حتی در تنهائیهای خودم به محض زنده شدن خاطرات، به یادداشت تلگرافی آنها میپرداختم که با دیدن آن، اصل داستان را به یاد بیاورم. چون ویژگی خاطرات استاد برای ما این است که در موقعیت ها به یاد میآیند. یعنی با قرار گرفتن در محلی و یا بر اساس اتفاقی که میافتد، خاطره ای از استاد در ذهن ما زنده میشود. این اولین مرحله از نگارش کتاب بود؛ یعنی جمعآوری خاطرات خودم از استاد.
این روند حدود 3 الی 4 سال به طول انجامید، تا اینکه دومین همایش چشمه جاری در دانشگاه تهران برگزار شد. حاج آقای غنوی که در جریان این کار بودند، از بنده خواستند تعدادی از خاطراتی را که جمعآوری کردهام و برای همایش، مناسباند، جهت استفاده در ویژهنامه همایش در اختیار دوستان قرار دهم. بنده هم آنها را از حالت تلگرافی خارج کردم و به صورت کامل نوشتم. اولین تحریر بنده، در این زمان اتفاق افتاد و آغاز مرحله دوم یعنی تحریر خاطرات بود. درج خاطرات در ویژه نامه، منشأ خیر و برکت برای این کار شد. چون کسانی که ویژه نامه را مطالعه کرده بودند و خاطراتی از استاد داشتند، با بنده تماس میگرفتند و اعلام میکردند که اگر قصد نوشتن خاطرات را دارید، خاطرات ما را هم مکتوب کنید. تقریبا خاطراتی که از دیگران به دست بنده رسید از این طریق بود. معمولا این خاطرات ضبط میشد و بعد به صورت متن در میآمد. البته در این مرحله که مرحله تحریر خاطرات بود، مشکلاتی وجود داشت؛ از جمله ادبیات داستانی لازم برای نگارش این خاطرات که بنده از آن بیاطلاع بودم و با مشورت دوستان و برای آشنائی با این ادبیات، به مطالعه آثار مختلف داستانی در زمینههای مختلف پرداختم.
در این مرحله و در همان نگارش وبژه نامه، اتفاق جدیدی که کلید خورد، اضافه کردن برخی جملات از استاد به خاطرات بود. اهمیت این کار به این جهت بود که برخی افراد فکر و حرفشان با عملشان تفاوت دارد؛ اما استاد صفائی به گونهای بود که زندگی و کتابهایشان با هم تطابق داشتند. به همین جهت تصمیم گرفتیم که در پایان هر داستان، جملهای مرتبط با آن خاطره را از کتب ایشان ذکر کنیم. در این مرحله حاج آقای اسکندری کمک زیادی به بنده کردند.
بسیاری از مواقع من نظری را به استاد نسبت میدادم و وقتی فکر می کردم که منبع این حرفِ من کدام کتاب یا سخنرانی استاد بوده است، منبعی را پیدا نمی کردم. ولی با دقت بیشتر متوجه میشدم که این برداشت من از رفتار و زندگی استاد بوده است چرا که حرف و عمل استاد یکی بود.
مهمترین مرحله که عمده وقت نگارش کتاب که حدود 6 سال بود به آن اختصاص یافت، تدوین و چینش خاطرات بود. بنده نسبت به این مرحله حساسیت خاصی داشتم که اتفافا این حساسیت بنده هم از خود استاد نشأت گرفته بود. استاد هر زمان که کتابی را مطالعه میکردند، اول به فهرست آن نگاه میکردند و چهارچوب کلی مطالب آن را بررسی میکردند. ایشان در نقد کتابها هم به این نکته توجه داشتند. این نکته همیشه در ذهن من وجود داشت. بنده هم که میخواستم یک نظام تربیتی را مطرح کنم که استاد برای تربیت یک فرد از جائی شروع کردهاند و در جائی به پایان رساندهاند، میبایست چینش مطالب را مستدل و مستند کنم. ما درباره این قضیه تقریبا با همه دوستان اهل فضل مشورت کردیم. البته نظرات دوستان تفاوتهائی داشت که قابل جمع نبود. این مشورتگیری ها زمان زیادی را به خود اختصاص داد؛ اما تقریبا نتیجهای در بر نداشت تا اینکه پیشنهاد شد که تاریخ زندگی خود بنده و خاطراتم با ایشان اساس چینش کتاب قرار بگیرد.
تقریبا هم همین اتفاق در چینش خاطرات افتاد و بعد از آن، کتاب به برای گرفتن مجوز اداره ارشاد، ارسال، مجوز گرفته و کتاب آماده چاپ شد. در این ایام به خود استاد هم متوسل شده بودم که قضیه، حیثیتی شده و کسی نتوانسته به ما کمک کند. خودتان کمک کنید. یک شب وقتی در بین کاغذها و یادداشتها سیر میکردم، نوشتهای را پیدا کردم که نامه استاد صفائی به یکی از دوستان در مشهد بود. اصل نامه نبود؛ بلکه رونوشتی از نامه استاد بود که کسی به پدر بنده داده بود. من هم از روی آن نوشته بودم و در وسایلم بود و وجود نامه را فراموش کرده بودم. شروع کردم به مطالعه نامه. وقتی به پایان آن رسیدم، فهرست کتاب، از اول تا آخر در ذهن من شکل گرفت. با مؤسسه لیله القدر تماس گرفتم و گفتم چاپ کتاب را متوقف کنید.
در حقیقت نظام تربیتی از دل آن نامه بیرون آمد و برخی داستانها که از کتاب حذف شده بودند، داخل چهارچوب تربیتی قرار گرفتند و جای خودشان را پیدا کردند. چون چهارچوب و صفحات کتاب تغییر کرده بودند، دوباره برای گرفتن مجوز ارسال شد و مجددا هم مجوز چاپ گرفت.
لیله القدر: روند تألیف کتاب، از شروع تا چاپ دفتر اول چه مدت به درازا انجامید و چند درصد از کل خاطرات جمع آوری شده از استاد در آن وجود دارند؟
این کاراز حدود سال 84 شروع شد و تا سال 90 ادامه داشت؛ یعنی حدودا 6 سال به درازا انجامید و تقریبا یک سوم خاطرات در آن مطرح شدهاند.
لیله القدر: آیا قرار است که این کتاب جلد دومی هم داشته باشد؟
بله. در جلد اول هم عنوان «دفتر اول» آورده شده است. شاکله دفتر اول، خاطرات بنده با استاد است که با توجه به نظام تربیتی که صحبت شد، تنها آنجایی که خاطرهای از خود بنده وجود نداشت، از برخی از خاطرات دیگران نیز استفاده شد. دفتر دوم، بیشتر معطوف به خاطرات دیگران از استاد است. خاطرات جلد دوم تقریبا آماده هستند. البته همان مشکل نظاممندی و چینش مطالب که در دفتر اول وجود داشت اینجا هم وجود دارد. اگر نظام و چهارچوب کلی آن مشخص شود، چون روی برخی از خاطرات هم کار شده است، شاید با یک تلاش دو ماهه، جنبه های داستانی و تدوین کتاب قابل جمع باشد.
لیله القدر: از مشکلات و دشواری هائی که در این مسیر وجود داشت برایمان بگوئید.
هر مرحله مشکلات خودش را داشت. اولین مشکل، مشکل جمعآوری و صید خاطرات حتی از ذهن خود نویسنده است. و همینطور ثبت کردن آنها که زمان زیادی از ما گرفت. چون برخی خاطرات ناقص بودند و برخی تقریبا فراموش شده بودند که باید واقعهای اتفاق میافتاد تا به ذهن خطور کنند. اینطور نیست که شما بتوانید در یک روز 80 خاطره را ثبت کنید. مشکل بعدی همان مشکل ادبیات داستانی در نگارش خاطرههاست. که بنده مجبور شدم کتابهای داستانی متعددی را در حوزههای مختلف مطالعه کنم. از همه مهمتر هم مسأله چینش داستانها بود که در مورد آن صحبت شد.
لیله القدر: آیا در دفتر اول خاطراتی بودند که برای ثبت یا تکمیل آنها نیاز به مراجعه به افراد جدیدی پیدا کنید؟
در دفتر اول خیر؛ اما در دفتر دوم بله. چون دفتر دوم مبتنی بر خاطرات دیگران است. مواردی بوده است که خاطره ای را از یکی از رفقا در مورد کسی که اصلا ایشان را نمیشناختم، شنیدهام. برای شنیدن خاطره از زبان فرد مورد نظر، قراری گذاشتهایم و با او مصاحبه و خاطره ایشان را ضبط کردهام. بعد با رعایت امانت، اقدام به نوشتن خاطره کردهام. برای ضبط این موارد بنده چند سفر هم داشتهام.
لیلهالقدر: فرمودید مهمترین مسأله درباره دفتر اول، چینش داستانها و ساختار کتاب بود. لطفا بخشها و ساختار کلی آن را توضیح دهید.
در زمینه چینش خاطرات، ما سه عنوان شناخت، عشق و عمل را داشتیم که میبایست خاطرات را در ذیل این عناوین تقسیم بندی میکردیم. در مشورتهائی که برای چینش داشتیم علیرغم بیان این عناوین، قرار دادن خاطرات در ذیل عناوین عملی نبود. علت آن هم نکته ظریفی است که خود استاد صفائی در نامهای که از آن صحبت شد، به آن اشاره کردهاند. استاد میگویند: «شناختی که مد نظر است هر شناختی نیست؛ بلکه شناختی مبنائی است که هر عملی که بعد از آن شناخت از انسان صادر میشود، مبتنی بر آن شناخت خواهد بود.»
چینشی کلیای در کتاب «مسئولیت و سازندگی» وجود دارد که در آن، روشهای برخورد و مراحلی که مربی در ارتباط با متربی باید طی کند، بیان شدهاند. فهرست کلی دفتر اول را هم این سه مرحله به خود اختصاص دادهاند؛ «آشنائی، جذب و صمیمیت»، «زمینه سازی» و «سازندگی». استاد صفائی اعتقاد داشتند که زمینهسازی مهمتر از مرحله بعد است. چون تا زمینه شکل نگیرد، امکان عمل و سازندگی وجود نخواهد داشت. بخش عمل هم خود به سه شاخه تقسیم میشود. یعنی وقتی فرد را جذب میکنی و زمینهها را هم در او ایجاد میکنی، در سازندگی باید سه اتفاق بیفتد: شناخت، عشق و عمل.
نکته ظریفِ شناخت - همانطور که عرض کردم - آن است که منظور از شناخت در اینجا هر شناختی نیست. منظور شناختی مبنائی است که تمام اعمال فرد بر اساس آن شکل میگیرند. با این تعریف، مشخص میشود که چه خاطراتی باید در ذیل این عنوان قرار گیرند. بخش عشق هم مشخص بود و برخی از خاطرات ذیل این عنوان قرار میگرفت. اما بخش عمدة حجم خاطرات، مربوط به بخش عمل بود. عمل را میشد به بخشهائی تقسیم کرد؛ مانند: ازدواج، یا راهکارهایی برای رشد که راهکارهایی بودند که آقای صفایی به دیگران توصیه کرده بودند که: «در این موقعیت اینگونه رفتار کن.» همینطور بخش عملکردها، که کارهایی بودند که آقای صفائی خودشان آنگونه عمل کرده بودند. بخش آخر هم مربوط به دوران آخر عمر استاد و آمادگی ایشان در حین زندگی، برای مرگ بود. به قول خود استاد، وی هیچ گاه چمدان خودش را زمین نگذاشته و همیشه آماده سوار شدن و رفتن از این دنیا بوده است.
لیلهالقدر: با توجه به اینکه تأثیرگذاری بر مخاطب و توجه به فاکتورهای نوشتن یک داستان از مسائل مهم در داستان نویسی است، در نوشتن خاطرات، چقدر به اصل داستان پایبند بودهاید؛ و چه اندازه به معیارهای داستان نویسی توجه داشتهاید؟
این مسأله یکی از مهمترین مسائل پیش روی من در این کار بود. در این زمینه باید بگویم که در خصوص اصل نکتهای که در داستان وجود دارد و نکاتی که مربوط به استاد میشود، سعی شده است که دقیقا عین واقعه مثلا عین جمله استاد صفائی در آن شرایط بیان شود و در آن هیچ تصرفی صورت نگیرد. حساسیت بنده در این خصوص به قدری بود که با یکی از اساتید (استاد هادی زاده) این موضوع را مطرح کردم که: «خاطرات بنده از استاد صفائی، حداقل به ده سال قبل بر میگردند و از کجا معلوم که جملاتی که از ایشان نقل میکنم، عین جملات استاد باشند و برداشت شخصی من نباشند. نکند من با این کار به ایشان خیانت کنم.» ایشان فرمودند: «جملات استاد صفائی نورند و روشنی خودشان را به مخاطب نشان میدهند. هر کجا که استناد تو به جملات استاد صفائی اشتباه باشد، خودبهخود برای خواننده مشخص میشود که این کلام، کلام استاد نیست و کلام نویسنده است.» اما در مورد شرایط و مسائلی که مربوط به راوی و خود من بوده است، مثلا اینکه در منزل فلانی این اتفاق افتاد، یا در فلان مسیر و ...، شاید اساسا خود راوی این شرایط و جزئیات را به خاطر نداشته باشد و مواردی اضافه شده باشد که واقعیت خارجی هم نداشته باشد. بنابراین در اینگونه موارد و نیز به خاطر رعایت مسائل ادبی و هنری، نکاتی مطرح شده است. البته بگونهای که ضمن شیواترکردن خاطرات، به اصل و نکته خاطره هیچ ضربهای وارد نسازد.
لیلهالقدر: واکنش شاگردان استاد صفائی نسبت به انجام این کار چگونه بود؟
عرض کردم که شروع این کار به پیشنهاد حاج آقا فلسفیان از شاگردان استاد صفائی بود. در مرحله بعد هم که مراجعة حاج آقا غنوی برای درج خاطرات در ویژهنامه همایش، تأثیر زیادی هم در انگیزه من و هم در افزایش تعداد خاطرات داشت. به طوری که غیر از تماسهای بعد از همایش به بنده برای ثبت خاطرات، در خود همایش هم چند مراجعه داشتم و خاطراتی را ثبت و مکتوب کردم. در ادامه هم حاج آقای هادیزاده مکرر از بنده پیگیری میکردند و هر زمان که انگیزه من رو به کاهش بود با بیان جمله یا نکتهای مرا به ادامه کار امیدوار میکردند. به عنوان مثال هنگامی که برای نظم و چینش مطالب، زمان و انرژی زیادی را صرف کرده و به جوابی نرسیده بودم، ایشان به من گفتند: «مردم را به خاطر نظام دادن به خاطرات، از شنیدن و خواندن خاطرات محروم نکن. چرا که صِرف مطالعه این خاطرات نیز برای آنها قابل استفاده است. این خاطرات را به دست مردم برسان و از خود آنها کمک بخواه که نواقص کار را ببینند و به اطلاع شما برسانند.»
لیلهالقدر: آیا از تأثیرات مطالعه کتاب بر خوانندگان بازخوردی داشتهاید؟
در مورد تأثیراتی که این کتاب داشته است، باید بگویم که از زمانی که کتاب عرضه شد تاکنون مراجعات، ایمیلها، تماسها و پیامکهائی بوده مبنی بر این که با مطالعه این کتاب، روند زندگی ما تغییر کرده است. به عنوان مثال موردی که برای خود من هم جالب بود، عزیزی بود اهل آبادان که میگفت: «وقتی این کتاب را مطالعه میکردم، احساس میکردم که استاد صفائی را سالهاست که میشناسم و اصلا نویسنده این کتاب خودم هستم. گویا این اتفاق برای خود من افتاده و در تمام زمان مطالعة کتاب، استاد صفائی در کنار من است.»
در حال حاضر هم ایمیلهائی برای بنده ارسال و پیشنهادها و انتقاداتی مطرح میشوند. گروهی که تعداد آنها زیاد است، نگاه کلی به اصل کتاب داشتهاند و منتظر دفتر دوم هستند. تعدادی کتاب را به خاطر ساختار آن خریداری و در ایمیلها هم به این نکته اشاره کردهاند. البته تعداد آنها زیاد نیست. دسته دیگر نقدهائی داشتند که بدون توجه به نوع نگاه ما، درست هستند. در جواب آنها باید نگاه جامع ما منتقل شود. به عبارت دیگر نقد آنها در مورد یک خاطره و با توجه به خاطره قبل یا بعد درست است؛ اما با توجه به کلیت کتاب و نگاه جامع، قابل بحث است. آنها باید بدانند که در نگارش کتاب و داستانها، به این موارد توجه شده است؛ اما چاره ای جز این نبوده است. در حال حاضر بیشتر خوانندگان منتظر دفتر دوم هستند. مجدداً اعلام میکنم که مهمترین مانع و مشکل چاپ دفتر دوم، چهارچوب و نظام آن است و اگر عزیزی بتواند در خصوص چهارچوب و چینش دفتر دوم به بنده کمک کند، ظرف مدت حداکثر دو ماه دفتر دوم را آماده چاپ خواهیم کرد.
لیلهالقدر: سؤال آخرمان درباره وفات استاد صفایی است. آیا در روزهای آخرِ عمر استاد، تغییری در رفتار یا صحبتهای ایشان ایجاد شده بود؟ مرگ استاد برای شما چگونه بود؟
در خصوص اینکه استاد در روزهای آخر عمرشان، حرف خاصی زده باشند، باید بگویم که استاد صفائی همیشه از مرگ صحبت میکردند و نکتههائی را میگفتند. بنابراین اگر هم حرفی زده باشند، مخصوص آن زمان نبوده است.
قبل از تصادفی که منجر به مرگ استاد شد، در سال 76 یا 77 یعنی یکی دو سال قبل از مرگ ایشان هم در سفری که استاد به سمت غرب داشتند، حادثهای برای ایشان اتفاق افتاده بود. خبر آن حادثه را چون به گونه بدی به ما داده بودند، ما حتی فکر کردیم که استاد از دنیا رفتهاند و نمیخواهند ما متوجه شویم. بنابراین از قبل چنین تجربهای داشتیم. بعد از آمدن استاد از آن مسافرت و دیدن ایشان با جراحتهای آن حاثه، ما انگار که همیشه منتظر خبر بد در مورد استاد هستیم، اضطراب داشتیم. هر سفری که استاد میرفتند، دلهره داشتیم. این حالتها به خاطر خود ما بود و نه به خاطر صحبت یا رفتاری از استاد. البته ما تلاش میکردیم که در سفرها همراه استاد باشیم و بنده در برخی از سفرهای کوتاه با استاد همراه بودم؛ اما در سفرهای طولانی، استاد به خاطر اینکه به درسمان، لطمه وارد نشود، به ما اجازه همراهی را نمیداد.
من مرگ استاد را به صورتی کاملا ناگهانی و از پارچه سیاه بالای منزلشان متوجه شدم. به خاطر همین تا یک ماه مات و متحیر بودم. اصلا برای من قابل باور نبود. از شهر ما تعداد زیادی برای مراسم استاد آمده بودند که در منزل ما مستقر بودند و درواقع ما میزبان بودیم. اما پدرم چون حالت من را درک میکرد، به آنها میگفت که کاری به من نداشته باشند. حقیقتا اگر در آن زمان خبر مرگ پدرم را به من میدادند، آنقدر تحت تأثیر قرار نمیگرفتم.
لیلهالقدر:تشکر از اینکه وقت گذاشتید و به سؤالات ما پاسخ دادید.
- ۹۹/۱۲/۱۷