در تلاقى شلوغ تاریخ رنجها و رنجهاى تاریخ،
دل من عابر تنهایى است
دل من عابر تنهایى است، با نواى گنگ خود آرام است.
نمى خواهد از هیچ کس بیاموزد
نمى خواهد راه را حتى از علامت ها بی اموزد
در زیر چکمه ى تاتار،
همراه نعره ى چنگیز، دیگر امیدى نیست.
آنجا که خاطره ى ویرانى تاتار
با ترانه ى باروت چنگیز مى آید،
دل سرگردان من، از همه چشم مى بندد.
آرى، آشفته، به خود مى پیوندد.
تو چگونه مى سرایى
اى آهنگ مهربان خدا،
که زمزمه هاى تو، درسهاى روشن من است.
اى مهربان من، تو از کدام ستاره مى آیى؟
پنجره ى اطاق من به روى تو باز است.
تو سایه هاى شک را مى شکنى،
در شعله ى روشن تو، هراس هم نقطه ى آغاز است.
در تلاقى رنج و خون،
در تقاطع شک و ترس،
دل من، منِ برخاسته از درد
دل من، من آشفته از ترس،
زمزمه هاى گرم تو را
سرود عشق تو را مى خواهد.
منى که فرزند رنجم
منى که فرزند سرکش خونهاى مبهوتم
این گونه با زبان تو، که زبان من است،
و با زمزمه ى تو که آواى دل خسته ى من است،
به بلوغى آرام مى رسم.
این گونه «پوچى» پوچى تاتار را،
به سرشارى تو پیوند مى زنم
خرداد 62
- ۰ نظر
- ۱۹ اسفند ۹۹ ، ۰۰:۲۰