عین صاد

انشاالله کوتاه میخوانیم |عمیق فکر میکنیم|وزیبا عمل میکنیم

عین صاد

انشاالله کوتاه میخوانیم |عمیق فکر میکنیم|وزیبا عمل میکنیم

سلام خوش آمدید

۱۷ مطلب با موضوع «آشنایی با استاد علی صفایی حائری» ثبت شده است


📽 مصاحبه با حجة‌الاسلام و المسلمین
دکتر #امیر_غنوی
از شاگردان نزدیک استاد

2⃣ قسمت دوم:

🔸موضوع: شاخصه‌های اندیشه
استاد علی صفایی حائری

 

 

  • ۰ نظر
  • ۰۶ فروردين ۰۰ ، ۱۶:۴۶

📽 مصاحبه با حجة‌الاسلام و المسلمین دکتر امیر_غنوی از شاگردان نزدیک استاد

1️⃣ قسمت اول:

🔸موضوع: ویژگی های شخصیتی و اخلاقی
استاد علی صفایی حائری






  • ۰ نظر
  • ۰۶ فروردين ۰۰ ، ۱۶:۲۳
ما عطشى نداریم!

تا حالا ندیده بودمش ولى از نوع صحبت و شور و حرارتى که داشت معلوم بود خیلى پر انرژى و فعال است.

وسط حرف‌ها دائم مى‌پرسید: پس حاج آقا کى مى‌آد؟

از زیرزمین و آدم‌هایى که آنجا زندگى مى‌کردند خوشش آمده بود و از آنجایى که فهمیده بود من هم آنجا زندگى مى‌کنم خیلى از زندگى حاج آقا سؤال مى‌کرد.

گرم صحبت بودیم که حاج شیخ از در وارد شد و همگى جلوى ایشان بلند شدیم. او که خیلى وقت منتظر آمدن حاج آقا بود، بى‌مقدمه و با یک سلام و احوال پرسى مختصر شروع به طرح سؤال‌ها و مشکلات کرد.

یکى از سؤال‌هاى اساسى او وجود خدا بود. او مى‌گفت :

هر جورى با خودم ور مى‌رم نمى‌تونم وجود خدا رو قبول کنم. به هر کى تا حالا برخورد کرده‌ام که این مسأله رو برام روشن کنه فقط به بن بست خورده‌ام تا اینکه از یک طریقى با شما آشنا شدم و با خودم گفتم تیرى تو تاریکى مى‌اندازم، خدا رو چه دیدى شاید این دفعه به هدف بخوره و به جواب برسم.

حاج شیخ که خوب به حرف‌هایش گوش کرده بود، گفت :

خب، حالا دردت چیه، چى مى‌خواى؟!

ـ مى‌خوام بفهمم خدا هست. مى‌خوام برام خدا و وجودش رو اثبات کنید.

حاج شیخ اشاره به قورى چاى جلوى خودش کرد و گفت :

توى این قورى چاییه و ساکت ماند.

او که با سکوتش منتظر ادامه صحبت حاج آقا بود متوجه شد که باز هم حاج آقا اشاره مى‌کند که :

توى این قورى چاییه!

باز هم جوان که متوجه نمى‌شد حاج آقا منظورش چیست، هاج و واج حاج شیخ را نگاه مى‌کرد. حاج شیخ با صداى بلند گفت :

آقا جون! من دارم به تو مى‌گم توى این قورى چاییه، چرا ساکتى؟!

جوان که مى‌دید حاج شیخ منتظر جواب است گفت: خب، توى اون قورى چاییه! که چى؟!

حاج آقا که درست به هدف زده بود، ادامه داد :

خب که چى؟! خدا هست همه جا هم هست که چى ؟! من چه کار کنم؟! هست که هست، چایى تو اون قورى هست که هست، به من چه ارتباطى داره؟! که چى؟! فرض کن من الان خدا رو برات اثبات کردم. نه، اثبات نه ـ و دست جوان را در دست گرفت ـ اصلاً دست خدا را توى دست‌هاى تو بگذارم، خب با این خدایى که الان دست‌هاش توى دست‌هاى تویه، چه کار دارى؟

  • ۰ نظر
  • ۰۱ فروردين ۰۰ ، ۲۱:۴۱
از نگاه دیگران | دست در دست ولی خدا

احساس من این بود در سلوک دهه پایانی عمر استاد، ایشان دقیقا دریافته بود که سلوک تنها باور نیست، البته در همه عمر ایشان آدم این رد پا را می‌یابد، و می‌بیند که به نقطه اوج خودش رسیده بود. هرچه می‌رسد از آن‎جاست. و شما باید تلاش کنید که هم خودتان را برسانید به آستان ولی‌تان و هم دیگران را.

معتقد بود ما مأموریتی در جهان نداریم الا این‌که خودمان را به دست ولی‌مان بسپاریم و بعد با پای ولی‌مان حرکت کنیم. دیگران را هم دست‌شان را به دست ولی‌مان برسانیم. اگر به آن‌جا رساندی و خودت حذف شدی، او رسیده است و اگر نرساندی جز گمراه شدن و گمراه کردن کار دیگری از تو ساخته نیست. حتی آن‎هایی که خودشان قطب و محور می‌شوند و فلشی نیستند که دیگران را به ولی خدا برسانند، دست مردم را نمی‌توانند به دست ولی خدا برسانند؛ هم گمراه می‌شوند و هم حجاب دیگران. یعنی دیگران را هم گمراه می‌کنند. این حاصل دهه پایانی عمر ایشان بود. شما بحث‌های ایشان را در محرم‎های دهه 70 ببینید. از آن‎ چنین مطلب موج می‌زند. این‎که ما اضطرار به ولی‌مان داریم.

همه دوستان ما که دنباله‌روی این عزیزمان هستند، می‌دانند که ایشان راه را به پایان نبرده‌اند. سرنخ‌هایی را برای ما به جا گذاشته‌اند تا ما راه را ادامه بدهیم. ولی آن‌چه که مهم است این‎که افق‌گشایی‌هایی که شما در آثار ایشان می‌بینید، به‎نظر من از مهم‌ترین مسائلی است که من در آثارشان یافتم؛ هم در وجودشان و هم در آثار مکتوب‎شان. افق‌گشایی‌ها، یعنی وقتی شما تفسیر ایشان را می‌بینید، افق جدیدی گشوده می‌شود. آدم می‌فهمد این‎گونه نیز می‌توان مطالعه کرد، این‎گونه نیز می‌توان نگاه کرد و نگاه عمیق‌تر و جامع‌تری داشت. البته این آفاق می‌تواند بازتر شود. افق‌گشایی از خصوصیات‎ ایشان است. در مسئله تربیتی، در مسئله تفسیر قرآن هست.

از جمله نکته‌ای که من استفاده کردم از کلمات ایشان در موضوع ما همین افق‌گشایی است. این افق‌گشایی به معنای این است که در آثارشان از این دست مطالبی که من عرض کردم، زیاد دیده می‎شود که پرداخته‎اند به عمق تحلیل و در جای خود عمیق تحلیل کرده‎اند. من هم مطمئن هستم ایشان در مراتب وجدانی خودشان واجد این معارف و بالاتر بودند. همان چیزی که آدم با آن محشور می‌شود، یعنی آدم با حرف‌هایش محشور نمی‌شود با یافته‌هایش محشور می‌شود؛ آن دریافتی که ایشان از وجود مقدس امام رضا(ع) داشتند، همان چیزی بود که در یک کلمه گفتند. می‌فرمودند: «من این‌ها را خدا نمی‌دانم و از خدا جدا نمی‌دانم.» این تمام حرف است. یعنی در قوس نزول اسماء حسنی الهی هستند. ارکان توحید، دعا مدینه، «اسماءُ التی ملاتْ ارکان کل شیء» این احساس در وجود ایشان موج می‌زد. نسبت به ائمه به‎خصوص ثامن‌الحجج مشهود بود. نسبت به همه اولیای معصوم.

  • ۰ نظر
  • ۱۹ اسفند ۹۹ ، ۰۰:۱۶
همیشه مسافر

مطرب که عاشق نبود؛
و نوحه گر که دردمند نبود؛
دیگران را سرد کند!


اصلاً نمی‌توانستم باور کنم که یک سفر کوتاه یکروزه همة زندگی مرا تغییر دهد و سال‌های سال تا به امروز این همه بر لحظه، لحظة عمر و جزء جزء هستی‌ام تأثیر بگذارد.

یکی از روزهای آذر ماه سال یک هزار و سیصد و پنجاه و هشت.من بودم و سعید و ناصر، سعید که بعدها چند تکه از استخوان‌های او را از جبهه به تهران آوردند و ناصر که تمام بدن مجروح و زخمی‌اش نشانه‌هایی دارد از هشت سال حضور جوانمردانه و در دفاع از این سرزمین (و الان ناصر در بیمارستان است و من بی همت ناسپاس به دیدنش نرفته‌ام هنوز).
شنیده بودم که خیلی از کتاب‌ها، خوانندگان خود را به دنبال نویسنده‌ها روانه کرده‌اند. جست و جویی که از انس با اثر شروع شده و به مصاحبت مؤثر انجامیده. ما نیز با خواندن چند کتاب از نویسنده‌ای ناشناس، راهی شده بودیم.
بعد از زیارت حضرت معصومه، راهی کتابفروشی‌های اطراف حرم شدیم. به دنبال کتابفروشی هجرت. بالاخره راه پله‌ای را گرفته بودیم و رفته بودیم بالا، در آن بالاخانه با کتابفروش سر و کله می‌زدیم که به دنبال نویسنده این چند تا کتاب آقای (عین صاد) می‌گردیم که از بعضی‌ها شنیده‌ایم نام اصلی‌اش علی صفایی است.

کتابفروش همین طور طفره می‌رفت. نه ردمان می‌کرد که برویم پی کارمان و نه نشانی آقای (عین صاد) را به ما می‌داد. معلوم بود که ما را نگاه داشته تا هم قدری سبک سنگین‌مان کند و قدری هم وقت بگذرد. همین طور بود. دیگر حوصله‌مان لبریز شده بود و چیزی نمانده بود تا راه بیفتیم که مردی روحانی وارد شد. و دقایقی بعد،‌ مرد کتابفروش با حرکات چشمش به ما اشاره کرد که یعنی همین است و ما متوجه تازه وارد شدیم.

بیست و هفت هشت ساله می‌نمود.عمامه‌ای سفید و عبا و ردایی ساده با موهایی و ریش خرمایی و چهر‌ه‌ای آرام. با تعجب و احترام سلام کردیم. خودش جلو آمد و خیلی صمیمانه و به یادمان نمانده که با چه چیزی سر صحبت را باز کرد. قرار شد که عصر به خانه‌اش برویم. در محله باجک قم.
بر دیوار آن خانه کوچک یک طبقه،‌ تعداد زیادی دوچرخه و چند تا موتور گازی و دنده‌ای تکیه داده بودند .تو که رفتیم لحظات آخر درس او بود. با تعدادی طلبه ملبس و مکلا که در اتاق کیپ نشسته بودند. یک مدرس ساده.

کم کم طلبه‌ها رفتند چند نفری ماندند که به مباحثه پرداخته بودند و من و سعید و ناصر. شلوار و پیراهن بلند آخوندی تنش بود و بدون دستار رفت و چای آورد و نشست. از ما یکی یکی پرسید. ناصر چیزی گفت من غزلکی خواندم و سعید هم سورة فجر را به سبک «منشاوی» قرائت کرد و آقای «عین.صاد» که در همان دقایق متوجه شدیم دیگران به او «حاج شیخ» می‌گویند شروع کرد به صحبت.

  • ۰ نظر
  • ۱۹ اسفند ۹۹ ، ۰۰:۱۲
خاطرات همراهان | بدتر از آنچه هستى بگو ولى بهتر باش

بعد از دردسرهاى زیادى که براى ازدواج پشت سر گذاشته بودم تازه مورد مناسبى پیدا شده بود و من خیلى علاقه مند بودم که این وصلت سر بگیره.

در حالى که آماده شده بودم تا براى گفت و گو بریم، از طرفى خوشحال و از طرفى دلهره داشتم؛ چون نمى‌ دونستم در صحبت‌ها چه بگویم و از کجا شروع کنم؟

آیا باید خودم رو به صورت یک مرد ایده آل، رمانتیک و رویایى نشان بدم یا نه؟! ولى هر چه بود مى‌دونستم حرفى که مى‌زنم باید طرف مقابل را جذب کنه.

با همه اینها وقت رفتن از حاج شیخ مشورت خواستم که ایشون با جواب شون انگار آب سردى بر تمام وجودم ریختن. خشکم زده بود.

آخه ایشون بر خلاف تصور من گفتند:

در گفتگو از شخصیت خودت بدتر از آنچه هستى بگو ولى در صحنه زندگى بهتر از آنچه که هستى باش.

گفتم: حاج آقا آخه من چى هستم که بخوام بدترش رو هم بگم؟!! این طورى که کارم زار مى‌شه؟!!

ایشون گفتند: مهم نیست که حالا کارت زار بشه یا نشه، مهم اینه که اگه طرف، صداقت تو رو ببینه و جواب مثبت به تو بده، ذهنیتى که از شخصیت تو داره همونیه که تو براش تصویر کردى، اینه که توى زندگى منتظر اون عکس العمل‌هاست، ولى وقتى کهزندگى با تو رو شروع مى‌کنه و تو سعى مى‌کنى از اون چیزى که هستى هم بهتر باشى، حالت‌ها و اعمال و رفتار تو خلاف انتظار او نه که هیچ! زمین تا آسمون هم متفاوته! اینه که با هر برخورد غیر قابل پیش بینى و دوستانه‌ اى که از تو مى‌بینه، علاقه و عشقش به تو صد چندان مى‌شه و این تو هستى که با برنامه ریزى خودت پایه‌هاى یک زندگى خیلى محکم و استوار رو براساس شخصیت متفاوتى که به نمایش مى‌گذارى پایه ریزى مى‌کنى.

در حالى که اگه تو چیزى رو که هستى یا بهتر از اون رو تعریف کنى، بر فرض هم که در همون حد باقى بمونى و همون آدمى باشى که تعریف کرده بودى ـکه البته این کار خیلى مشکله ـ باز هم برگ برنده‌اى دست تو نیست؛ چون تازه تونستى آدمى باشى با شخصیتى که اون توى ذهن خودش ساخته، نه بالاتر. و دلیل این امر هم همینه که تو با نوع صحبتى که داشته‌اى توقعى در او درست کردى و مى‌باید جواب‌گوى توقعاتش باشى و مسلما هر برخوردى از طرف تو که خلاف گفته‌هات باشه و با توقعى که خود تو در او ایجاد کردى منافات داشته باشه این تو هستى که باید جواب‌گو باشى، بنابر این اگه یه جاى کارت بلنگه اون شخصیت ساختگى فرو مى‌ریزه و این تو هستى که تازه باید شروع به ترمیم و بند زدن شخصیت خودت بکنى که بر فرض موفق هم بشى، یک شخصیت بند زده مى‌شى!

 

...به گونه‌اى سخن بگو که توقع‌ها کم و تحمل‌ها زیاد بشود و از مشکلات زندگى بهره بردارند و با سختى‌ها هم راحت باشند؛ چون رنج و راحتى در پختگى برخوردها و ظرفیت قلبى است.

گاهى آدمى با تمامى راحتى‌ها در رنج است و غصه مى‌خورد و گاهى با همه رنج‌ها راحت است و بهره برمى‌دارد و پاداش مى‌گیرد. «روابط متکامل، ص: 15»

  • ۰ نظر
  • ۱۹ اسفند ۹۹ ، ۰۰:۰۷
خاطرات همراهان / کفش‌های میرزانوروز
  • روز سردى بود و در حالى که پشت موتور دست‌هایم یخ زده بود حاج آقا را به خانه رسانده و ایشان پیاده شدند.

    در خانه را باز و به من تعارف کردند که به داخل بروم. من هم تشکر کردم و خداحافظى کردم که بروم. در همان حال که مى‌خواستم موتورم را روشن کنم به پاهاى من نگاه کرد و متوجه شد من کفش به پا ندارم و با دمپایى هستم، گفت: وایستا ببینم! توى این سرما روى موتور کفش پات نیست؟!!

    ـ نه، این طورى راحت ترم، کفش که مى‌پوشم پاهام بو مى‌گیره

    ـ بیا، توى این سرما اصلاً درست نیست کفش نپوشى، بیا این کفش‌هاى من رو بگیر بپوش.

    ـ حاج آقا! گفتم که نمى‌خوام!

    کفش‌ها را درآورد و با اصرار گفت: نه، سرما مى‌خورى، این کفشا رو بپوش!

    من که چاره‌اى نداشتم، دمپایى‌هایم را درآوردم و کفشهاى حاج آقا را پوشیدم ولى دیدم خیلى سنگین است و به سختى مى‌توان با آن قدم برداشت. با نگاهى به ته کفش دیدم پنج شش کفى ته کفش چسبانده‌اند!

    از نوع وصله‌ها معلوم بود کار یک آدم ناشى بوده که کسى جز خود حاج آقا نمى‌توانست باشد!

    وقتى دیدم کفش‌هایى که حاج شیخ با آنها راه مى‌رود از چه قماش کفش‌هایى است، گفتم: ببخشید حاج آقا، شما با میرزا نوروز نسبتى دارید؟!

    و کفش‌ها را با خنده در آوردم و گفتم: مبارک صاحبش باشه! حاج آقا بگیر که پاهاى من توان به دوش کشیدن این بار سنگین رو نداره. قربونت همون دمپاییامو برگردون که تحمل سرما خیلى راحت‌تر از تحمل این کفش‌هاست.

     

    قناعت اسلام به معناى کم به دست آوردن نیست، که کم برداشتن و به همراهان رسیدن است. «اندیشه من، ص: 69»

     

    کسى که عاشق شد خواستار بهروزى و بهزیستى و رشد و حرکت و کمال معشوق است و در این دید حتى یک پرسبزى، یک لقمه نان و یک ورق کاغذ هم هدر نمى‌شود و ضایع نمى‌گردد که باید هر چیز به رشد و کمال خود برسد و این خوددارى از اسراف براساس این اعتقاد استوار مى‌شود نه فقط براساس یک بخل و یا یک دید اقتصادى. «رشد، ص: 49»

     

    بى‌جهت نیست که على آن گونه ایثار مى‌کند و غذاى افطارش را به مسکین و یتیم و اسیر مى‌سپارد. من یک مقدار فرصت دارم؛ به همسرم برسم و یا به دوستم که از تنهایى به خودکشى نزدیک شده و یا شیطان هزار دام برایش گذاشته است؟ کسانى که به اهمیت‌ها فکر مى‌کنند، دیگر نمى‌توانند سر پایین بیندازند و به روایت وسعت بر عیال و خوشرفتارى با خانواده نگاه کنند که باید در هنگام تزاحم، ظرفیت‌ها و نیازها و سود و ضررها و جبران‌ها را در نظر گرفت و خشک و خشن قدم برنداشت. «درس‌هایى از انقلاب (انتظار)، ص: 121»

  • ۰ نظر
  • ۱۹ اسفند ۹۹ ، ۰۰:۰۱
خاطرات همراهان | شعله های هرز

وقتى چشم‌هایم مقدارى به حقایق بازتر شد و دیدم ما در این دنیا فرصتى نداریم و حتى با تمام تلاش باز هم کم مى‌آوریم و وقتى دیدم حضرت على(ع) با آن عظمت و ابهت ناله هم مى‌کند که: «آه مِنْ قِلَّةِ الزَّادِ وَ طُولِ الطَّرِیقِ[1]».

 

و این را احساس کردم که حضرت على(ع) تعارف و شکسته نفسى نمى‌کند و واقعآ راه دراز است و توشه‌ها اگر چه به اندازه کوله بار على(ع) باشد کم است، با دیدن آدم‌هایى که مثل آب خوردن آتش به فرصت‌ها مى‌زدند و عین خیالشان هم نیست، آتش مى‌گرفتم و مى‌سوختم.

دردناک تر این بود که خیلى از این انسان‌ها عزیزان من و از کسانى بودند که من از صمیم قلب دوستشان داشتم بنابراین باید حرکتى مى‌کردم، چراغى روشن مى‌کردم و حقیقت‌ها را نشان مى‌دادم.

بعضى وقت‌ها مى‌شد که با بعضى دوستانم بعد از ساعت‌ها صحبت آخر سر مى‌فهمیدم آقا اصلاً توى باغ نبوده و من ساعت‌ها فقط داشته‌ام گِل لگد مى‌کرده‌ام و این مى‌شد که ارمغانى جز خستگى برایم نداشت.

ولى با هر بدبختى و فلاکتى بود بالاخره توانستم یکى دو مورد از آن‌ها را کنار دریاى معارف بیاورم تا شاید آن ها هم حرکتى داشته باشند.

جالب اینجاست که بعد از این همه تلاش و کوششى که کرده بودم، با برخوردى خلاف انتظار از حاج شیخ مواجه شدم!

من که تا آن موقع با خودم فکر مى‌کردم حاج شیخ از این همه تلاش و سعى من خوشحال مى‌شود و مرا تشویق مى‌کند اکنون مى‌دیدم که روزنه جدیدى را پیش روى من باز مى‌کند؛ ایشان فرمود:

ما به خاطر محدودیت امکانات و انرژى‌اى که داریم نمى‌تونیم این انرژى را هر جایى و هر طورى که شد خرج کنیم، چه بسا هزاران بشکه بنزین در یک بیابون بسوزه و جز حرارت سودى نداشته باشه ولى جایى که حتى قطره‌ها در جایگاه خودشون قرار بگیرن، قطره قطره اون حرکت مى‌آره، پس انرژى خودت رو جایى مصرف کن که حرکتى بیاره، اون رو جایى خرج کن که طلب باشه. خرج شدن توى دلى که طالب نیست ظلم به دل‌هاى طالب و جویاى حقه.

 

مسأله روحیه‌ها که باید با آن‌ها کار را شروع کرد مسأله وسیع و گسترده‌اى است که رسول هم راهنمایى مى‌شد.

حضرت با وجودهایى کار و حرکت خود را آغاز مى‌کرد که وقتى راه مى‌افتادند راه هم مى‌بردند. «حرکت، ص: 241»



[1] . نهج البلاغه صبحى صالح، حکمت 77

  • ۰ نظر
  • ۱۸ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۵۹
خاطرات همراهان | اختیار تو دست من نیست!

یکى از رفقا جهت مشکلى در زندگى‌اش از حاج آقا مشورت مى‌خواست. بعد از اینکه موضوع مطرح شد حاج آقا راه حلى ارائه کرد و بعد از اتمام صحبت‌ها از او نظر خواسته و پرسید: خب، حالا چه کار مى‌خواى بکنى؟!

از آنجایى که خود حاج آقا هم مى‌توانست در جریان مؤثر باشد، دوستمان گفت: حاج آقا اختیار ما دست شماست، هر تصمیمى بگیرید تصمیم ماست.

حاج شیخ با ناراحتى و تغیُّر به او گفت :

یعنى چه که اختیار شما دست منه؟! مگه شما خودتون عقل ندارین؟ قدرت تصمیم گیرى ندارین؟ شما از من مشورت خواستین من هم مشورت دادم ولى معناش این نیست که آخر کار افسار کار رو به دست من بدى که: حالا هر چى شما بگى!

مشورت اینه که تو اطلاعاتى را از چند نفر به دست بیارى و آخر کار خودت با جمع بندى، مقایسه و... بین اون‌ها بهترینش رو انتخاب کنى؛ یعنى آخر الامر این تو هستى که تصمیم مى‌گیرى نه کس دیگه.

 

...مشورت چشم خویش را کور کردن نیست بلکه از چراغ‌ها و نورهاى دیگر بهره گرفتن است

آن‌ها که ترازوى خود را گرفتار مى‌شناسند مى‌توانند با ترازوهاى آزاده مرتبط شوند و از آن‌ها بهره بگیرند. «مسئولیت و سازندگى، ص: 87»

 

مشورت فقط جمع آورى نظریات این و آن نیست که اساس مشورت به دست آوردن اطلاعات و جمع بندى و مقایسه نقدها مى‌تواند باشد. «روابط متکامل زن و مرد، ص: 19»

 

  • ۰ نظر
  • ۱۸ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۵۷
معجزه یک آدم معمولی | علیرضا داوودنژاد

دوستی از یک انتشاراتی دو اتاق گرفت تا فیلم نیاز را آن‌جا تولید کنیم.
نصرت‎‎ا...، مسئول انتشاراتی، گاهی کنار پنجره بیرون را نگاه می‌کرد و سوزناک و با محبت می‌گفت: شیخ، شیخ... و من تعجب می‌کردم.
روزی پرسیدم: این شیخ کیست؟ گفت: مراد ماست و خیلی دوست‌داشتنی و عمیق. روزی دیگر پرسیدم: می‌توانم ببینمش. گفت: ما هر از گاهی می‌رویم دیدنش، خواستی بیا برویم قم. گفتم: قم؟ مگر ملاست؟ بله آخوند است (قبلش فکر می‌کردم شاید از این خانقاهی‌ها باشد).

  • ۰ نظر
  • ۱۷ اسفند ۹۹ ، ۱۹:۵۰
عین صاد

انتشار وآشنایی با اندیشه های استاد علی صفایی حائری