عین صاد

انشاالله کوتاه میخوانیم |عمیق فکر میکنیم|وزیبا عمل میکنیم

عین صاد

انشاالله کوتاه میخوانیم |عمیق فکر میکنیم|وزیبا عمل میکنیم

سلام خوش آمدید
مگر می‌توانی ضعف اعصاب بگیری!

مگر می‌توانی ضعف اعصاب بگیری!

دوشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۱۱:۰۹ ق.ظ

یادم نمى ‏رود جوان بودم و حدود بیست سال داشتم که مادرم را- خدا رحمتش کند- در بیمارستان مدائن تهران بسترى کرده بودم.

فقر و بى‏ پولى و گرفتارى به جاى خود، شرایط آن موقع هم به جاى خود.

مریضى ایشان حدود ده، پانزده سال ادامه داشت؛ اما آخرین مرحله زندگى ایشان که 6 ماه آخر عمرشان بود، سکسکه‏ مستمرى پیدا کرده بودند.

سکسکه‏ چند دقیقه‏ اى انسان را بیچاره مى ‏کند، اما والده مدام سکسکه‏ مى ‏کردند.

بنا شد که ایشان را عمل کنند. بعد از عمل، ایشان را به تخت بسته بودند و سرشان را هم تراشیده بودند. وقتى که به هوش آمدند، مدام ناله و فریاد مى ‏کردند. مدام گریه مى ‏کردند و مرا قسم مى ‏دادند که بازش کنم.

براى من خیلى سنگین بود. حدوداً 14 ساعت مدام ضجه مى ‏زدند تا اینکه اوائل اذان صبح بود که از نفس افتادند و بیهوش شدند و تا حدود غروب همان روز بیهوش بودند.

هنگام عصر براى نماز به مسجد رفتم. بعد از نماز مدتى با یکى از دوستان در مسجد نشستم که دلم شور برداشت، وقتى که آمدم غروب بود.

دیدم نفس والده عوض شده. حس کردم که رفتنى هستند. در حالى که دکتر ایشان به من گفته بود شاید بیمارى ایشان 20 سال دیگر هم طول بکشد و خیلى بد برخورد کردند. یک ساعت بعد هم ایشان فوت کردند و از دنیا رفتند.

خدا رحمتشان کند. بعد از فوت ایشان تنهاى تنها بودم. حرکت کردم تا بیایم به سمت امام حسین، بعد هم دولت آباد؛ که در هر دو جا بستگانى داشتم.

حال خوشى داشتم. دو سه شب هم بیدارى کشیده بودم و متوجه نبودم که آمده ‏ام و در صف اتوبوس‏ میدان امام حسین ایستاده ‏ام در حالى که پول هم نداشتم.

آخرین نفرى که سوار شد من بودم و ماشین هم پر شده بود و جا نداشت که مرد واسطه مرا فشار داد و پایین انداخت. ناگهان متوجه شدم سرم با چرخ‏ ماشین فاصله‏ اى ندارد.

خودم را به زحمت کنار کشیدم، بلند شدم و عمامه ‏ام را که در نهر آب افتاده بود روى سرم گذاشتم.

هنوز یادم نمى ‏رود، آب از شیارهاى گردنم تا نعلینم جارى بود.

خدا شاهد است که آنقدر مست و سرشار بودم که رنجى را احساس نمى ‏کردم.

به قدرى این صحنه براى من حامل عنایت و محبت خدا بود که باور نمى‏ کنید!

همه‏ اینها براى توجه دادن و انصراف و شست و شو دادن من بود.

تازه متوجه شدم که بى ‏پولم.

پیاده حرکت کردم و این مسیر را عاشقانه از ته سبلان (صبا) آمدم تا نظام آباد، از نظام آباد تا امام حسین، از امام حسین تا ژاله، از ژاله تا منصور از ته منصور تا دولت آباد.

شاید تمامى این مسیر چشمم مى ‏بارید و دلم مى ‏جوشید؛ ولى هیچ سختى و رنج راه را احساس نمى‏ کردم.

آدم خیالاتى هم نیستم. کسانى که از نزدیک با من بوده ‏اند، دیده ‏اند که خیلى خشن و سخت‏گیر هم بوده ‏ام، ولى انسان وقتى عنایت‏ ها و محبت‏ هاى او را مى ‏بیند، از رو مى ‏رود. این قدر عنایت و جلوه و این قدر لطافت و محبت و خبرگى که: «انَّ اللَّهَ لَطیفٌ خَبیرٌ،[1] سَمیعٌ،[2] مُجیبٌ قَریبٌ».[3] چقدر نزدیک است.

نمى ‏دانم شما چه تصورى دارید؟ آدم گاهى رنج‏ هایى را مى ‏بیند ولى همین رنج‏ها حامل عنایت و محبت خدا هستند؛ براى انصراف من، توجه دادن به من، شستشو کردن من است.

... بارها گفته ‏ام آدمى که رنجى مى ‏بیند، دو نگاه دارد:

یکى اینکه دیدى فلانى با من چه کرد؟

و یک موقع هم مى ‏گوید: دیدى فلانى این بود.

وقتى ظرف تو مى ‏افتد و مى ‏شکند،

یک وقت مى ‏گویى: دیدى شکست؟!

یا اینکه مى ‏گویى: دیدى! شکستنى بود؟

این نگاه دوم است که تو را به رحمت حق گره مى‏ زند و مست و مدهوشت مى ‏کند. با این نگاه و درک مستمر از عنایت‏ هاى حق دیگر مگر تو مى ‏توانى ضعف اعصاب بگیرى؟!

 


[1].  حج 63.

[2]. بقره 127.

[3]. هود 61.

نظرات (۱)

سلام بسیار عالی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
عین صاد

انتشار وآشنایی با اندیشه های استاد علی صفایی حائری