یادم نمى رود جوان بودم و حدود بیست سال داشتم که مادرم را- خدا رحمتش کند- در بیمارستان مدائن تهران بسترى کرده بودم.
فقر و بى پولى و گرفتارى به جاى خود، شرایط آن موقع هم به جاى خود.
مریضى ایشان حدود ده، پانزده سال ادامه داشت؛ اما آخرین مرحله زندگى ایشان که 6 ماه آخر عمرشان بود، سکسکه مستمرى پیدا کرده بودند.
سکسکه چند دقیقه اى انسان را بیچاره مى کند، اما والده مدام سکسکه مى کردند.
بنا شد که ایشان را عمل کنند. بعد از عمل، ایشان را به تخت بسته بودند و سرشان را هم تراشیده بودند. وقتى که به هوش آمدند، مدام ناله و فریاد مى کردند. مدام گریه مى کردند و مرا قسم مى دادند که بازش کنم.
- ۱ نظر
- ۰۶ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۱:۰۹