تا حالا ندیده بودمش ولى از نوع صحبت و شور و حرارتى که داشت معلوم بود خیلى پر انرژى و فعال است.
وسط حرفها دائم مىپرسید: پس حاج آقا کى مىآد؟
از زیرزمین و آدمهایى که آنجا زندگى مىکردند خوشش آمده بود و از آنجایى که فهمیده بود من هم آنجا زندگى مىکنم خیلى از زندگى حاج آقا سؤال مىکرد.
گرم صحبت بودیم که حاج شیخ از در وارد شد و همگى جلوى ایشان بلند شدیم. او که خیلى وقت منتظر آمدن حاج آقا بود، بىمقدمه و با یک سلام و احوال پرسى مختصر شروع به طرح سؤالها و مشکلات کرد.
یکى از سؤالهاى اساسى او وجود خدا بود. او مىگفت :
هر جورى با خودم ور مىرم نمىتونم وجود خدا رو قبول کنم. به هر کى تا حالا برخورد کردهام که این مسأله رو برام روشن کنه فقط به بن بست خوردهام تا اینکه از یک طریقى با شما آشنا شدم و با خودم گفتم تیرى تو تاریکى مىاندازم، خدا رو چه دیدى شاید این دفعه به هدف بخوره و به جواب برسم.
حاج شیخ که خوب به حرفهایش گوش کرده بود، گفت :
خب، حالا دردت چیه، چى مىخواى؟!
ـ مىخوام بفهمم خدا هست. مىخوام برام خدا و وجودش رو اثبات کنید.
حاج شیخ اشاره به قورى چاى جلوى خودش کرد و گفت :
توى این قورى چاییه و ساکت ماند.
او که با سکوتش منتظر ادامه صحبت حاج آقا بود متوجه شد که باز هم حاج آقا اشاره مىکند که :
توى این قورى چاییه!
باز هم جوان که متوجه نمىشد حاج آقا منظورش چیست، هاج و واج حاج شیخ را نگاه مىکرد. حاج شیخ با صداى بلند گفت :
آقا جون! من دارم به تو مىگم توى این قورى چاییه، چرا ساکتى؟!
جوان که مىدید حاج شیخ منتظر جواب است گفت: خب، توى اون قورى چاییه! که چى؟!
حاج آقا که درست به هدف زده بود، ادامه داد :
خب که چى؟! خدا هست همه جا هم هست که چى ؟! من چه کار کنم؟! هست که هست، چایى تو اون قورى هست که هست، به من چه ارتباطى داره؟! که چى؟! فرض کن من الان خدا رو برات اثبات کردم. نه، اثبات نه ـ و دست جوان را در دست گرفت ـ اصلاً دست خدا را توى دستهاى تو بگذارم، خب با این خدایى که الان دستهاش توى دستهاى تویه، چه کار دارى؟