من آن روزها وقتى پاى منبرها مىنشستم که مىگفتند در کعبه سیصد و چند بت گذاشته بودند، تعجب مىکردم که در یک اطاق و اینقدر بت؟!
ولى بعدها دیدم که در دل کوچک من بتهاى بىشمار صف بستهاند. و بتهاى بزرگ نفس و خَلق و دنیا و شیطان، با بىحساب بتهاى کوچک، در من غوغایى راه انداختهاند و شب و روزم را پر کردهاند. آنها محرکهاى من بودند و من مىخواستم که اینها را مهار کنم. و مىخواستم از کفر به شرک و به توحید برسم. و تنها یک محرک براى خودم داشته باشم.
یکى از بزرگان وعده داده بود که: ایها الناس! جمع شوید تا براى شما حرفى را بگویم که نه نبى و پیامبرى و نه وصىّ و ولىّ و رهبرى، هیچ کس نگفته.
مردم مىگفتند: این دیگر چه مىخواهد بگوید و چه ادعایى دارد.؟!
و آن بزرگ مرد گفته بود: مردم! تمام انبیاء، تمام اوصیاء، تمام اولیاء آمدند و گفتند موحد شوید؛ جز اللَّه حاکم و محرکى نداشته باشید. در وجود شما جز او متصرف نباشد و امر و نهى نکند. همه گفتند: »قولوا لا اله الا اللَّه«، ولى من مىگویم: نامردها بیایید! مشرک شوید. بیایید یک پا هم خدا را شریک کنید. آخر همیشه براى غیر او؟!
بیایید در برابر این همه بت، یک سهمى هم براى خدا بگذارید.
به راستى که ما خوبهایمان کافر هستند و خوبترهامان مشرک، از ما تا توحید فاصلههاست. و اینکه مىگویم کافر هستیم، نه کفر در اعتقاد است، که منظورم کفر در عمل است. با اینکه به او رسیدهایم، و به او علاقهمند شدهایم، در کارها و در زندگى از او چشم مىپوشیم و او را کنار مىگذاریم.
با تدبّر در این محرکها بود که خودم را مىشناختم که با چه نسیمهایى، توفان مىگیرم و موج برمىدارم. و مىدیدم کاهى هستم که حرفهاى این و آن مرا مىغلتاند. در حالىکه باید کوهى باشم که توفانها، گرد و خاکم را بگیرند و پاکترم سازند.