عین صاد

انشاالله کوتاه میخوانیم |عمیق فکر میکنیم|وزیبا عمل میکنیم

عین صاد

انشاالله کوتاه میخوانیم |عمیق فکر میکنیم|وزیبا عمل میکنیم

سلام خوش آمدید

۶ مطلب با موضوع «کلام استاد :: آیه های سبز» ثبت شده است

مگر می‌توانی ضعف اعصاب بگیری!

یادم نمى ‏رود جوان بودم و حدود بیست سال داشتم که مادرم را- خدا رحمتش کند- در بیمارستان مدائن تهران بسترى کرده بودم.

فقر و بى‏ پولى و گرفتارى به جاى خود، شرایط آن موقع هم به جاى خود.

مریضى ایشان حدود ده، پانزده سال ادامه داشت؛ اما آخرین مرحله زندگى ایشان که 6 ماه آخر عمرشان بود، سکسکه‏ مستمرى پیدا کرده بودند.

سکسکه‏ چند دقیقه‏ اى انسان را بیچاره مى ‏کند، اما والده مدام سکسکه‏ مى ‏کردند.

بنا شد که ایشان را عمل کنند. بعد از عمل، ایشان را به تخت بسته بودند و سرشان را هم تراشیده بودند. وقتى که به هوش آمدند، مدام ناله و فریاد مى ‏کردند. مدام گریه مى ‏کردند و مرا قسم مى ‏دادند که بازش کنم.

  • ۱ نظر
  • ۰۶ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۱:۰۹
رنج عاشق در رنج محبوب

من در کودکى هنگامى که گرفتار خشم پدر مى ‏شدم، پدرى که دوستش داشتم و عظمت و غرورش و مهربانى پنهانش را دوست داشتم،

وقتى گرفتار مى ‏شدم و مشت‏ هاى ناشیانه ‏اش بر تن من مى ‏نشست، از جهت خودم مشکلى نداشتم؛

ولى در دلم از این که دستش درد مى ‏آید و مشت‏ هایش صدمه مى ‏بیند مى ‏سوختم.

راستى رنج عاشق در گرفتارى خودش نیست؛ که در رنج محبوب است.

  • نکته‌ای از استاد صفایی، به نقل از کتاب آیه‌های سبز.
  • ۰ نظر
  • ۰۶ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۱:۰۵
می‌خواهند تو را بسازند!

دوستى داشتم که به دنبال کرایه خانه، مدت‏‌ها دربه‌در شده بود و در جستجوى خانه پایش به تاول نشسته بود و عجله هم داشت که مى‌‏خواست پیش از محرم عروسى راه بیندازد و عجله داشت که قرار گذاشته بود.

مى‏‌گفت یک روز آن قدر گشتم و به جایى نرسیدم و ردم کردند که با نشستن در زیر سقفى بغضم ترکید و مثل لش افتادم و گریه‏ کردم و ترکیدم‏.

من به او گفتم: تو مى‌‏خواهى خانه و بزم و عیشى داشته باشى؛ این خواسته توست، در حالى که فقط این را براى تو نمى‏‌خواهند. تو مى‌‏خواهى خانه بسازى ولى آنها مى‌‏خواهند خودت را بسازند و آنچه تو را مى‌‏سازد همین خانه خراب‌شدن‏‌هاست، همین شکست‏‌هاست، همین سوختن‏‌هاست که سازنده مى‌‏شود.

  • ۰ نظر
  • ۰۶ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۱:۰۳
عشق برتر

من جوانى را سراغ داشتم سخت وابسته‏ى لباس و قیافه‏اش بود، حتى وسواسى داشت که پارچه‏اش از کجا باشد و دوختش از فلان و مدلش از بهمان.

براى دوستى با او همین بس که از لباسش و اتویش و قیافه‏اش تحسین کنى و یا از طرز تهیه‏ى آن بپرسى. او عاشق ظاهر سازى و سر و وضع مرتب بود و به این خاطر از خیلى‏ها بریده بود تا این‏که عشقى بزرگ‏تر در دلش ریخت و با دخترى آشنا شد و با هم سفرى کردند و در راه تصادفى.

جوانک در آن لحظه‏ى بحرانى از رنج‏هاى خودش فارغ بود و خودش را فراموش کرده بود و به محبوبه‏اش مى‏اندیشید و سخت به او مشغول بود.

او به خاطر پانسمان محبوبش به راحتى لباس‏هایش را پاره مى‏کرد و زخم‏ها را مى‏بست و راستى سرخوش بود که خطرى پیش نیامده است.

هنگامى که عشقى بزرگ‏تر دل را بگیرد، عشق‏هاى کوچک‏تر نردبان آن خواهند بود.

  • ۰ نظر
  • ۰۶ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۱:۰۱
جرقه های زندگی


جرقه‏‌هاى زندگى
یک روز صبح با صداى استارت ماشینى از خواب بیدار شدم. استارت مداوم بود و جرقه‏‌ها زیاد و مایع قابل احتراق؛ اما با این وصف حرکتى نبود و پیشرفتى نبود.
من به یاد جرقه‌‏هایى افتادم که در زندگى خودم مدام سر مى‏‌کشیدند. و به یاد استعدادهایى افتادم که قابل سوختن بودند. و به یاد رکود و توقفى افتادم که با این همه جرقه و استعداد گریبان‏گیرم بوده است.

در این فکر رفتم که ببینم نقص از کجاست که شنیدم راننده مى‏‌گوید باید هلش داد. هوا برداشته است. و همین جواب من بود.

هنگامى که هواها وجود مرا در بر مى‏‌گیرند و دلم را هوا بر مى‏دارد، دیگر جرقه‏‌ها برایم کارى نمى‏‌کنند و اگر مى‏‌خواهم به راه بیافتم باید هلم بدهند و ضربه‏‌ام بزنند و راهم بیندازند تا آن همه استعداد راکد نماند.

  • ۰ نظر
  • ۲۰ اسفند ۹۹ ، ۱۵:۲۴
آیه های سبز | این همه بت


من آن روزها وقتى پاى منبرها مى‏‌نشستم که مى‏‌گفتند در کعبه سیصد و چند بت گذاشته بودند، تعجب مى‏‌کردم که در یک اطاق و اینقدر بت؟!

ولى بعدها دیدم که در دل کوچک من بت‏هاى بى‏‌شمار صف بسته‏‌اند. و بت‏هاى بزرگ نفس و خَلق و دنیا و شیطان، با بى‏‌حساب بت‏هاى کوچک، در من غوغایى راه انداخته‏‌اند و شب و روزم را پر کرده‏‌اند. آنها محرک‏هاى من بودند و من مى‏‌خواستم که اینها را مهار کنم. و مى‏‌خواستم از کفر به شرک و به توحید برسم. و تنها یک محرک براى خودم داشته باشم.

یکى از بزرگان وعده داده بود که: ایها الناس! جمع شوید تا براى شما حرفى را بگویم که نه نبى و پیامبرى و نه وصىّ و ولىّ و رهبرى، هیچ کس نگفته.
مردم مى‏‌گفتند: این دیگر چه مى‏‌خواهد بگوید و چه ادعایى دارد.؟!
و آن بزرگ مرد گفته بود: مردم! تمام انبیاء، تمام اوصیاء، تمام اولیاء آمدند و گفتند موحد شوید؛ جز اللَّه حاکم و محرکى نداشته باشید. در وجود شما جز او متصرف نباشد و امر و نهى نکند. همه گفتند: »قولوا لا اله الا اللَّه«، ولى من مى‏گویم: نامردها بیایید! مشرک شوید. بیایید یک پا هم خدا را شریک کنید. آخر همیشه براى غیر او؟!
بیایید در برابر این همه بت، یک سهمى هم براى خدا بگذارید.

به راستى که ما خوب‏هایمان کافر هستند و خوب‏ترهامان مشرک، از ما تا توحید فاصله‏‌هاست. و این‏که مى‏‌گویم کافر هستیم، نه کفر در اعتقاد است، که منظورم کفر در عمل است. با این‏که به او رسیده‏‌ایم، و به او علاقه‏‌مند شده‏‌ایم، در کارها و در زندگى از او چشم مى‏‌پوشیم و او را کنار مى‏‌گذاریم.
با تدبّر در این محرک‏ها بود که خودم را مى‏‌شناختم که با چه نسیم‏هایى، توفان مى‏‌گیرم و موج برمى‏‌دارم. و مى‏‌دیدم کاهى هستم که حرف‏هاى این و آن مرا مى‏‌غلتاند. در حالى‏‌که باید کوهى باشم که توفان‏ها، گرد و خاکم را بگیرند و پاک‏ترم سازند.

  • ۰ نظر
  • ۲۰ اسفند ۹۹ ، ۱۵:۰۸
عین صاد

انتشار وآشنایی با اندیشه های استاد علی صفایی حائری