عین صاد

انشاالله کوتاه میخوانیم |عمیق فکر میکنیم|وزیبا عمل میکنیم

عین صاد

انشاالله کوتاه میخوانیم |عمیق فکر میکنیم|وزیبا عمل میکنیم

سلام خوش آمدید
همیشه مسافر

همیشه مسافر

سه شنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۹، ۱۲:۱۲ ق.ظ

مطرب که عاشق نبود؛
و نوحه گر که دردمند نبود؛
دیگران را سرد کند!


اصلاً نمی‌توانستم باور کنم که یک سفر کوتاه یکروزه همة زندگی مرا تغییر دهد و سال‌های سال تا به امروز این همه بر لحظه، لحظة عمر و جزء جزء هستی‌ام تأثیر بگذارد.

یکی از روزهای آذر ماه سال یک هزار و سیصد و پنجاه و هشت.من بودم و سعید و ناصر، سعید که بعدها چند تکه از استخوان‌های او را از جبهه به تهران آوردند و ناصر که تمام بدن مجروح و زخمی‌اش نشانه‌هایی دارد از هشت سال حضور جوانمردانه و در دفاع از این سرزمین (و الان ناصر در بیمارستان است و من بی همت ناسپاس به دیدنش نرفته‌ام هنوز).
شنیده بودم که خیلی از کتاب‌ها، خوانندگان خود را به دنبال نویسنده‌ها روانه کرده‌اند. جست و جویی که از انس با اثر شروع شده و به مصاحبت مؤثر انجامیده. ما نیز با خواندن چند کتاب از نویسنده‌ای ناشناس، راهی شده بودیم.
بعد از زیارت حضرت معصومه، راهی کتابفروشی‌های اطراف حرم شدیم. به دنبال کتابفروشی هجرت. بالاخره راه پله‌ای را گرفته بودیم و رفته بودیم بالا، در آن بالاخانه با کتابفروش سر و کله می‌زدیم که به دنبال نویسنده این چند تا کتاب آقای (عین صاد) می‌گردیم که از بعضی‌ها شنیده‌ایم نام اصلی‌اش علی صفایی است.

کتابفروش همین طور طفره می‌رفت. نه ردمان می‌کرد که برویم پی کارمان و نه نشانی آقای (عین صاد) را به ما می‌داد. معلوم بود که ما را نگاه داشته تا هم قدری سبک سنگین‌مان کند و قدری هم وقت بگذرد. همین طور بود. دیگر حوصله‌مان لبریز شده بود و چیزی نمانده بود تا راه بیفتیم که مردی روحانی وارد شد. و دقایقی بعد،‌ مرد کتابفروش با حرکات چشمش به ما اشاره کرد که یعنی همین است و ما متوجه تازه وارد شدیم.

بیست و هفت هشت ساله می‌نمود.عمامه‌ای سفید و عبا و ردایی ساده با موهایی و ریش خرمایی و چهر‌ه‌ای آرام. با تعجب و احترام سلام کردیم. خودش جلو آمد و خیلی صمیمانه و به یادمان نمانده که با چه چیزی سر صحبت را باز کرد. قرار شد که عصر به خانه‌اش برویم. در محله باجک قم.
بر دیوار آن خانه کوچک یک طبقه،‌ تعداد زیادی دوچرخه و چند تا موتور گازی و دنده‌ای تکیه داده بودند .تو که رفتیم لحظات آخر درس او بود. با تعدادی طلبه ملبس و مکلا که در اتاق کیپ نشسته بودند. یک مدرس ساده.

کم کم طلبه‌ها رفتند چند نفری ماندند که به مباحثه پرداخته بودند و من و سعید و ناصر. شلوار و پیراهن بلند آخوندی تنش بود و بدون دستار رفت و چای آورد و نشست. از ما یکی یکی پرسید. ناصر چیزی گفت من غزلکی خواندم و سعید هم سورة فجر را به سبک «منشاوی» قرائت کرد و آقای «عین.صاد» که در همان دقایق متوجه شدیم دیگران به او «حاج شیخ» می‌گویند شروع کرد به صحبت.

مطرب که عاشق نبود؛
و نوحه گر که دردمند نبود؛
دیگران را سرد کند!


اصلاً نمی‌توانستم باور کنم که یک سفر کوتاه یکروزه همة زندگی مرا تغییر دهد و سال‌های سال تا به امروز این همه بر لحظه، لحظة عمر و جزء جزء هستی‌ام تأثیر بگذارد.

یکی از روزهای آذر ماه سال یک هزار و سیصد و پنجاه و هشت.من بودم و سعید و ناصر، سعید که بعدها چند تکه از استخوان‌های او را از جبهه به تهران آوردند و ناصر که تمام بدن مجروح و زخمی‌اش نشانه‌هایی دارد از هشت سال حضور جوانمردانه و در دفاع از این سرزمین (و الان ناصر در بیمارستان است و من بی همت ناسپاس به دیدنش نرفته‌ام هنوز).
شنیده بودم که خیلی از کتاب‌ها، خوانندگان خود را به دنبال نویسنده‌ها روانه کرده‌اند. جست و جویی که از انس با اثر شروع شده و به مصاحبت مؤثر انجامیده. ما نیز با خواندن چند کتاب از نویسنده‌ای ناشناس، راهی شده بودیم.
بعد از زیارت حضرت معصومه، راهی کتابفروشی‌های اطراف حرم شدیم. به دنبال کتابفروشی هجرت. بالاخره راه پله‌ای را گرفته بودیم و رفته بودیم بالا، در آن بالاخانه با کتابفروش سر و کله می‌زدیم که به دنبال نویسنده این چند تا کتاب آقای (عین صاد) می‌گردیم که از بعضی‌ها شنیده‌ایم نام اصلی‌اش علی صفایی است.

کتابفروش همین طور طفره می‌رفت. نه ردمان می‌کرد که برویم پی کارمان و نه نشانی آقای (عین صاد) را به ما می‌داد. معلوم بود که ما را نگاه داشته تا هم قدری سبک سنگین‌مان کند و قدری هم وقت بگذرد. همین طور بود. دیگر حوصله‌مان لبریز شده بود و چیزی نمانده بود تا راه بیفتیم که مردی روحانی وارد شد. و دقایقی بعد،‌ مرد کتابفروش با حرکات چشمش به ما اشاره کرد که یعنی همین است و ما متوجه تازه وارد شدیم.

بیست و هفت هشت ساله می‌نمود.عمامه‌ای سفید و عبا و ردایی ساده با موهایی و ریش خرمایی و چهر‌ه‌ای آرام. با تعجب و احترام سلام کردیم. خودش جلو آمد و خیلی صمیمانه و به یادمان نمانده که با چه چیزی سر صحبت را باز کرد. قرار شد که عصر به خانه‌اش برویم. در محله باجک قم.
بر دیوار آن خانه کوچک یک طبقه،‌ تعداد زیادی دوچرخه و چند تا موتور گازی و دنده‌ای تکیه داده بودند .تو که رفتیم لحظات آخر درس او بود. با تعدادی طلبه ملبس و مکلا که در اتاق کیپ نشسته بودند. یک مدرس ساده.

کم کم طلبه‌ها رفتند چند نفری ماندند که به مباحثه پرداخته بودند و من و سعید و ناصر. شلوار و پیراهن بلند آخوندی تنش بود و بدون دستار رفت و چای آورد و نشست. از ما یکی یکی پرسید. ناصر چیزی گفت من غزلکی خواندم و سعید هم سورة فجر را به سبک «منشاوی» قرائت کرد و آقای «عین.صاد» که در همان دقایق متوجه شدیم دیگران به او «حاج شیخ» می‌گویند شروع کرد به صحبت.

 

حرف‌هایش مثل نوشته‌هایش در کتاب‌های «مسئولیت و سازندگی» ، «عاشورا» ، «انفاق»، «غدیر» و «رشد» صمیمی و عمیق و تازه و تأثیر گذار و جذاب بود. دربارة همان سوره«فجر» شروع کرد به صحبت و به آیات پایانی این سوره که رسید، صورتش پر از اشک شده بود. یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیه مرضیه فادخلی فی عبادی و ادخلی جنتی.
علی صفایی حائری، به عنوان یک نویسنده هیچ فاصله‌ای با آثارش نداشت. خودش راکه می‌دیدی انگار کتاب‌هایش رو به روی توست. کتاب‌هایش را که می‌خواندی. انگار خودش با تو حرف می‌زند. و حرف و حدیث و پیک و پیغامش؟ همان بی‌تابی‌های متعالی که عالمان را میراث داران انبیاء کرده است.

در جوانی با مسائل تربیتی شروع کرده بود. در کنار فقه و اصول و ادبیات و فلسفه و… به مسائل پرورشی پرداخته بود. با آنکه شنیده بودم در بیست و یک دو سالگی خارج فقه و اصول را گذرانده و چیز‌های دیگر را در این‌ها در جا نزده بود. به قول خودش: در نور نمی‌توان نگریست که این در جا زدن است. با نور باید حرکت کرد و به جایی رسید. اولی بینایی را از تو می‌گیرد و دومی تو را در راه یاریگر است. به سرچشمه پناه برده بود؛ قرآن و حدیث و در سلسله کتاب‌های «روش نقد» که انواع دیدگاهها را نقد می‌کند، می‌بینید «آزادی» و «عرفان» مصطلح ماندن را هم کم می‌داند، برای انسان، آزادی از آزادی دغدغه او بود و رسیدن به مرتبة «رشد». و این همه را در «وحی » دریافت کرده بود.

گفتم که به سرچشمه پناه برده بود. به کتاب و میزان و جست و جوهایش هم ریشه در سلوک انبیا داشت نمی نشست که به سراغش بیایند و مدرسی و مریدانی و حواریونی. نه . راه می‌افتاد و آدم‌ها را پیدا می‌کرد. آدم‌ها را می‌جست، به دعوتشان می‌پرداخت. هر که بود از یک راننده ساده تاکسی تا یک استاد دانشگاه یا کاسب و دانشجو و طلبه و هنرمند. همه در همان برخورد اول شیفته سوز و گداز و معنویتی می‌شدند که در لحن و سلوکش موج می‌زد. یعنی می‌فهمیدی که نمی‌خواهد خودش را در نگاه تو بزرگ کند، یا بزرگی‌اش را به رخ تو بکشد. می‌خواست بزرگی خدا را دریابی و همین بود که مجذوبش می‌شدی. گاه خودش را می‌شکست و گاه تو را . تا رابطه مرید و مرادی را از میان برده باشد. که خودش یکی از جدی‌ترین منتقدان این تصوف چشم بسته بود. می‌گفت آدم‌ها را در خودمان نگه نداریم. اگر پایی برای رفتن و بالی برای پرواز به آنها بدهیم. خودشان حرکت می‌کنند و می‌رانند.

صفایی حائری با خودش قرار گذاشته بود که از رنج‌ها کام بگیرد. و تلخی‌های شراب را به رهایی مستی تبدیل کند. در بیست سال دوستی و رفت و آمد با او، همه جانش را سرشار از آن پیغام شگفت دیدم که مولا فرموده بود، الدهر یومان: یوم لک و یوم علیک و …
چه آن زمان که کتاب‌هایش در کنار آثار شریعتی و مطهری از پرفروش‌ترین کتاب‌های معرفتی و دینی بود در رفتارش نشانی از غرور و غره بودن کسی ندیده بود و چه زمانی که جفاها بر او رفت و جوانمردانه خاموشی پیشه کرد و هیچ گلایه‌ای از کسی بر لب نیاورد.
به تعبیر شمس الدین ملک دادتبریزی«مومن سرگردان نیست» و تکلیفش با خدایش با خودش و مسوولیت‌هایش مشخص بود و معلوم .

از مجموعه کتاب‌های استاد و درس یک مجلد را اختصاص داده بود به «هنر». و به نقد مبانی فکری نویسندگان و اثرشان پرداخته بود. و این یعنی اینکه هنر و ادبیات و سینما برایش جدی بود و به عنوان یک عالم دینی بخشی از وظایف خود را آشنایی کاربردی با هنر و ادبیات امروز ایران و جهان می‌دانست. و هر موقع نشانی و نمونه‌ای را برایت در ضمن بحث‌هایش ارائه می‌داد، به عمق نگاه و دقت ادراکش پی می‌بردی.

دیگر چه بنویسم؟ رفتارش معلمانه بود. معنی «مربی روحانی» و «عالم ربانی» و « راهنمای معنوی» را همه دوستان شاگردانش در وجود او در یافته‌ بودند.

علی صفایی حائری یک مسافر بود. بی قصد اقامتی در هر جا برای همین هم سبکبال بود و راحت. عبور می‌کرد و می‌گذاشت از دشت‌ها و جاده‌ها و کوهستان‌ها و شهرها و از خودش و از تعلق‌هایش و این سفر عظیم او بود.
و در آخر هم وقتی که راهی دیدار امام رضا بود، این مسافر سفر در زمین را به سفر از زمین پیوند زد و با لبخندی که همیشه برلب داشت، این سفر را به آخر رساند.


به قول اقبال:
سحر ها در گریبان شب اوست
دو عالم را فروغ از کوکب اوست
نشان مرد مؤمن با تو گفتم
چو مرگ آید تبسم بر لب اوست


جمعه، قم، مرقد علی ابن جعفر(ع)، گلزار شهداء. من و ناصر و حضور معطر و صمیمانه علی صفایی حائری. کمتر از نه سال از سفر او گذشته. در کنار کتاب‌هایش که«لیله القدر» چاپ می‌کند ـ خاطره‌هایش و خودش حاضر، چند قدم آن سوتر از فرزند شهیدش ـ محمد رو به روی ما حاضر است. بر سنگ ساده‌ای که نشانه حضور اوست می‌خوانیم. و قدت علی الکریم بغیر زاد.


آقای صفایی سلام!
و ناصر این عبارت موزون صفایی را از روی سنگ نوشته می‌خواند. باز هم شیخ دارد به ما درس می‌دهد و تربیتمان می‌کند:
با عزم رفتن
از درد و از رنج
هم می‌توان ره‌توشه برداشت
هم می‌توان آسوده پر زد.

 

 

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
عین صاد

انتشار وآشنایی با اندیشه های استاد علی صفایی حائری