عین صاد

انشاالله کوتاه میخوانیم |عمیق فکر میکنیم|وزیبا عمل میکنیم

عین صاد

انشاالله کوتاه میخوانیم |عمیق فکر میکنیم|وزیبا عمل میکنیم

سلام خوش آمدید
مدیریت انسان از منظر دین- قسمت دوم

در زندگی روزمره ، ذهن ما همچون یک بزرگراه شلوغ در معرض انواع فکر و خیال است. و اگر قادر به مدیریت موثر آن نباشیم ، بی شک به مشکل بر خورده و اثر بخشی مان زیر سئوال خواهد رفت.

ما برای مدیریت و اداره ی صحیح انسان در  زندگی فردی و اجتماعی ، نیازمند معلومات و اطلاعاتی هستیم که بتواند انسان را در حوزه های تعاملات فردی و اجتماعی رهنما باشد، تا دچار ناهنجاری ها و آسیب ها و چالش های  زندگی نگردیم و لذا یک  مدیریت معقول و منطقی در  انسان ، مستلزم این است که او را  خوب شناسایی کنیم و ابعاد مختلف وجودی او را مورد کنکاش و تحقیق قرار دهبم.

توجه به سه سئوال کلیدی ذیل و تحلیل آن موجب می شود که ما انسان را در آغاز شناسایی نموده و سپس از منظر دین مدیریت نموده  و به تمام استعدادهای او جهت درست دهیم :                 

چرا بودن «فلسفه آفریدن انسان »

برای چه بودن «هدف انسان از زندگی»

چگونه بودن «کسب مهارت ها »  

بودن، هنگامی رجحان می یابد که خلقت رجحان داشته باشد برای چه بودن ، هنگامی جواب می یابدکه درهستی ،حق و هدفی وجود داشته باشد.و چگونه بودن ، هنگامی مطرح می شود که نظام و جمالی مشهود و ملموس شده باشد. وگرنه این سه مسأله از ابهام بیرون نمی آید وانسان در بن بست های زندگی فرو خواهد رفت.

اگر مباحث مدیریتى دینى ، زیادى و بى حساب است، از همین نکته برخاسته که مدیریت کارگاه با مدیریت اجتماعى و نگاه تربیتى و تعلیمى هماهنگ نیست و آدم انتخاب کننده و آگاه آزاد، برنامه‏ریزى نشده است و تمامى نیروها و موتورهاى او روشن نگردیده است. و این طبیعى است که آدمى که بودن و نبودن و چگونه بودن و براى چه بودن خود را انتخاب نکرده و آدمى که اهمیت‏ها را در نظر نگرفته و بر اساس اهمیت، شغل و نقش خود را دنبال نکرده و آدمى که نظم را به معناى مراعات اهمیت‏ها نشناخته و روابط متکافل و متعهد را تجربه نکرده و به مجموعه ی جریان و به کارهاى مانده نظارت ندارد، این چنین آدم محدودى که نیاز کارگاه و کارخانه است و به کار مدیریت‏هاى آمریکایى و آلمانى و ژاپنى و چینى مى‏آید، از آگاهى و آزادى و انتخاب‏هاى اساسى دور و برکنار نگاه داشته شود و این طبیعى است که طرح‏هاى این دو با هم هماهنگ نشوند و از هم بیگانه باشند که دنیاها و نگاه‏ها تفاوت اساسى دارد.

حتى اگر آدمى در صراط بود و با نیت و سنت‏ها و اهمیت‏ها آشنا بود و به عبودیت رسیده بود و اسم و نقش و نشان حق را بر خود داشت، اگر آدمى در صراط بود، او را به سبیل و به کارهایش هدایت مى‏کنند؛ چون همان نظام جواب گو و همان مبانى و مقاصد به تو مى‏آموزد که با چه کسى ازدواج کنی و چگونه ازدواج کنی، و مى‏آموزد که چه بخورى و چگونه بخورى و چه کسى را مقدم بدارى. دین با این نوع آدم حساس متفکر عاقل و با سنجش کار دارد، چه عابد باشد و چه زاهد و چه کاسب، چه خانه‏دار و چه بازارى. دیگر، شغل‏ها تفاوتى ندارند؛ که عمل را با نیت مى‏سنجند و کارها را با نفس آدمى محاسبه مى‏کنند. و لذا در روایت آمده:«وحاسبوا أنفسکم» نه اینکه : «حاسبوا أعمالکم».   

        

 1) چرا آفریدن(فلسفه آفریدن)

  • ۰ نظر
  • ۲۶ اسفند ۹۹ ، ۲۱:۲۹
مدیریت انسان از منظر دین | قسمت اول (فهرست و پیشگفتار)

توضیح: این مطالب حاصل تدریس چندین ساله حجت الاسلام پارسا در دانشگاه ها و جمع های علاقمند می باشد.

 

فهرست مطالب

پیشگفتار
مدیریت انسان از منظر دین

1) چرا آفریدن(فلسفه آفریدن)
   اولویت در نیافریدن
   اولویت درآفریدن
     چرایی های آفریدن
        1-چرایی رنج و سختی ها در انسان
             عوامل رنج و سختی ها
             فلسفه ی رنج و سختی ها
             تقابل با رنج و سختی ها

        2-چرایی ظلم و ستم در جامعه
        3-چرایی تفاوت و تبعیض در خلقت

2) برای چه بودن(هدف از زندگی)
   مفهوم هدف
   نقش شناخت هدف در کسب موفقیت
   اهمیت شناخت انسان
     الف: از منظر آیات و روایات
     ب: از منظر اندیشمندان

    مراحل شناخت انسان
      مرحله ی اول : کشف و شناسایی استعدادها
         1-مفهوم تفکر
         2-کلید های تفکر
            کلید اول: تفکر در خلقت و انسان
            کلید دوم: تفکر در استعداد های انسان
               راه اول : شناخت نیازها
               راه دوم : مقایسه ها

            کلید سوم: تفکر در مقدار استعدادها

         3- عوامل رکود تفکر

            غریزه ی جنسی
            موبایل
            مواد مخدر
            فوتبال
            مد و مد پرستی

        4- نیازهای تفکر

             نیاز اول : تدبر(ارزیابی و مطالعه)
                  تفاوت تفکر و تدبر
                  اقسام تدبر
                  تدبر در أنفس
                  تدبر در آفاق
                  تدبر در کتب
                      طرح سئوالات
                      تنظیم سئوالات
                      تحلیل سئوالات

            نیاز دوم : روش فکر کردن (آزادی ، آموزش و یادآوری)

   مرجله ی دوم : استخراج (تصفیه و آزادی )

       الف- آزادی
           مفهوم آزادی
           زمینه های آزادی
               زمینه ی اول: تبیین و روشنفکرى
               زمینه ی دوم: صف و جبهه بندى
               زمینه ی سوم: قتال و درگیرى

           مراتب آزادی
               مرتبه ی اول: آزادی از جبرها

               مرتبه ی دوم: آ زادی از اسارت ها

                   عوامل آزادی از اسارت ها
                        کنجکاوی و حقیت طلبی
                        شناخت عظمت انسان
                        شناخت عظمت الله
                        شناخت وسعت هستی
                        شناخت سختی و ررنج ها
                        شناخت مرگ

       ب-تعلیم و آموزش

       ج-تذکر و یاد آوری

   مرحله ی سوم : شکل دادن ( آزادی از آزادی و یا عبودیت )
      تفاوت عبادت با عبودیت

         نیاز سوم: شکل فکری (منطق صوری)

         نیاز چهارم: تعقل (سنجش و نظارت)
                 نظارت اول : بر اصل هدف ها
                 نظارت دوم : براصل راهها

مرحله ی چهارم : مصرف (مدیریت و رهبری استعدادها)

  • ۰ نظر
  • ۲۶ اسفند ۹۹ ، ۲۱:۲۳
جرقه های زندگی


جرقه‏‌هاى زندگى
یک روز صبح با صداى استارت ماشینى از خواب بیدار شدم. استارت مداوم بود و جرقه‏‌ها زیاد و مایع قابل احتراق؛ اما با این وصف حرکتى نبود و پیشرفتى نبود.
من به یاد جرقه‌‏هایى افتادم که در زندگى خودم مدام سر مى‏‌کشیدند. و به یاد استعدادهایى افتادم که قابل سوختن بودند. و به یاد رکود و توقفى افتادم که با این همه جرقه و استعداد گریبان‏گیرم بوده است.

در این فکر رفتم که ببینم نقص از کجاست که شنیدم راننده مى‏‌گوید باید هلش داد. هوا برداشته است. و همین جواب من بود.

هنگامى که هواها وجود مرا در بر مى‏‌گیرند و دلم را هوا بر مى‏دارد، دیگر جرقه‏‌ها برایم کارى نمى‏‌کنند و اگر مى‏‌خواهم به راه بیافتم باید هلم بدهند و ضربه‏‌ام بزنند و راهم بیندازند تا آن همه استعداد راکد نماند.

  • ۰ نظر
  • ۲۰ اسفند ۹۹ ، ۱۵:۲۴
آیه های سبز | این همه بت


من آن روزها وقتى پاى منبرها مى‏‌نشستم که مى‏‌گفتند در کعبه سیصد و چند بت گذاشته بودند، تعجب مى‏‌کردم که در یک اطاق و اینقدر بت؟!

ولى بعدها دیدم که در دل کوچک من بت‏هاى بى‏‌شمار صف بسته‏‌اند. و بت‏هاى بزرگ نفس و خَلق و دنیا و شیطان، با بى‏‌حساب بت‏هاى کوچک، در من غوغایى راه انداخته‏‌اند و شب و روزم را پر کرده‏‌اند. آنها محرک‏هاى من بودند و من مى‏‌خواستم که اینها را مهار کنم. و مى‏‌خواستم از کفر به شرک و به توحید برسم. و تنها یک محرک براى خودم داشته باشم.

یکى از بزرگان وعده داده بود که: ایها الناس! جمع شوید تا براى شما حرفى را بگویم که نه نبى و پیامبرى و نه وصىّ و ولىّ و رهبرى، هیچ کس نگفته.
مردم مى‏‌گفتند: این دیگر چه مى‏‌خواهد بگوید و چه ادعایى دارد.؟!
و آن بزرگ مرد گفته بود: مردم! تمام انبیاء، تمام اوصیاء، تمام اولیاء آمدند و گفتند موحد شوید؛ جز اللَّه حاکم و محرکى نداشته باشید. در وجود شما جز او متصرف نباشد و امر و نهى نکند. همه گفتند: »قولوا لا اله الا اللَّه«، ولى من مى‏گویم: نامردها بیایید! مشرک شوید. بیایید یک پا هم خدا را شریک کنید. آخر همیشه براى غیر او؟!
بیایید در برابر این همه بت، یک سهمى هم براى خدا بگذارید.

به راستى که ما خوب‏هایمان کافر هستند و خوب‏ترهامان مشرک، از ما تا توحید فاصله‏‌هاست. و این‏که مى‏‌گویم کافر هستیم، نه کفر در اعتقاد است، که منظورم کفر در عمل است. با این‏که به او رسیده‏‌ایم، و به او علاقه‏‌مند شده‏‌ایم، در کارها و در زندگى از او چشم مى‏‌پوشیم و او را کنار مى‏‌گذاریم.
با تدبّر در این محرک‏ها بود که خودم را مى‏‌شناختم که با چه نسیم‏هایى، توفان مى‏‌گیرم و موج برمى‏‌دارم. و مى‏‌دیدم کاهى هستم که حرف‏هاى این و آن مرا مى‏‌غلتاند. در حالى‏‌که باید کوهى باشم که توفان‏ها، گرد و خاکم را بگیرند و پاک‏ترم سازند.

  • ۰ نظر
  • ۲۰ اسفند ۹۹ ، ۱۵:۰۸
جوانه های تمنا | دل من عابر تنهایى است


در تلاقى شلوغ تاریخ رنج‏ها و رنج‏هاى تاریخ،
دل من عابر تنهایى است‏
دل من عابر تنهایى است، با نواى گنگ خود آرام است.

نمى‏ خواهد از هیچ کس بیاموزد
نمى‏ خواهد راه را حتى از علامت‏ ها بی اموزد
در زیر چکمه‏ ى تاتار،
همراه نعره‏ ى چنگیز، دیگر امیدى نیست.
آنجا که خاطره‏ ى ویرانى تاتار
با ترانه‏ ى باروت چنگیز مى‏ آید،
دل سرگردان من، از همه چشم مى‏ بندد.

آرى، آشفته، به خود مى‏ پیوندد.
تو چگونه مى‏ سرایى‏
اى آهنگ مهربان خدا،
که زمزمه‏ هاى تو، درس‏هاى روشن من است.

اى مهربان من، تو از کدام ستاره مى‏ آیى؟
پنجره‏ ى اطاق من به روى تو باز است.

تو سایه‏ هاى شک را مى‏ شکنى،

در شعله‏ ى روشن تو، هراس هم نقطه‏ ى آغاز است.
در تلاقى رنج و خون،
در تقاطع شک و ترس،
دل من، منِ برخاسته از درد
دل من، من آشفته از ترس،
زمزمه‏ هاى گرم تو را
سرود عشق تو را مى‏ خواهد.

منى که فرزند رنجم‏
منى که فرزند سرکش خون‏هاى مبهوتم‏
این گونه با زبان تو، که زبان من است،
و با زمزمه‏ ى تو که آواى دل خسته‏ ى من است،
به بلوغى آرام مى‏ رسم.

این گونه «پوچى» پوچى تاتار را،
به سرشارى تو پیوند مى‏ زنم‏

خرداد 62

  • ۰ نظر
  • ۱۹ اسفند ۹۹ ، ۰۰:۲۰
از نگاه دیگران | دست در دست ولی خدا

احساس من این بود در سلوک دهه پایانی عمر استاد، ایشان دقیقا دریافته بود که سلوک تنها باور نیست، البته در همه عمر ایشان آدم این رد پا را می‌یابد، و می‌بیند که به نقطه اوج خودش رسیده بود. هرچه می‌رسد از آن‎جاست. و شما باید تلاش کنید که هم خودتان را برسانید به آستان ولی‌تان و هم دیگران را.

معتقد بود ما مأموریتی در جهان نداریم الا این‌که خودمان را به دست ولی‌مان بسپاریم و بعد با پای ولی‌مان حرکت کنیم. دیگران را هم دست‌شان را به دست ولی‌مان برسانیم. اگر به آن‌جا رساندی و خودت حذف شدی، او رسیده است و اگر نرساندی جز گمراه شدن و گمراه کردن کار دیگری از تو ساخته نیست. حتی آن‎هایی که خودشان قطب و محور می‌شوند و فلشی نیستند که دیگران را به ولی خدا برسانند، دست مردم را نمی‌توانند به دست ولی خدا برسانند؛ هم گمراه می‌شوند و هم حجاب دیگران. یعنی دیگران را هم گمراه می‌کنند. این حاصل دهه پایانی عمر ایشان بود. شما بحث‌های ایشان را در محرم‎های دهه 70 ببینید. از آن‎ چنین مطلب موج می‌زند. این‎که ما اضطرار به ولی‌مان داریم.

همه دوستان ما که دنباله‌روی این عزیزمان هستند، می‌دانند که ایشان راه را به پایان نبرده‌اند. سرنخ‌هایی را برای ما به جا گذاشته‌اند تا ما راه را ادامه بدهیم. ولی آن‌چه که مهم است این‎که افق‌گشایی‌هایی که شما در آثار ایشان می‌بینید، به‎نظر من از مهم‌ترین مسائلی است که من در آثارشان یافتم؛ هم در وجودشان و هم در آثار مکتوب‎شان. افق‌گشایی‌ها، یعنی وقتی شما تفسیر ایشان را می‌بینید، افق جدیدی گشوده می‌شود. آدم می‌فهمد این‎گونه نیز می‌توان مطالعه کرد، این‎گونه نیز می‌توان نگاه کرد و نگاه عمیق‌تر و جامع‌تری داشت. البته این آفاق می‌تواند بازتر شود. افق‌گشایی از خصوصیات‎ ایشان است. در مسئله تربیتی، در مسئله تفسیر قرآن هست.

از جمله نکته‌ای که من استفاده کردم از کلمات ایشان در موضوع ما همین افق‌گشایی است. این افق‌گشایی به معنای این است که در آثارشان از این دست مطالبی که من عرض کردم، زیاد دیده می‎شود که پرداخته‎اند به عمق تحلیل و در جای خود عمیق تحلیل کرده‎اند. من هم مطمئن هستم ایشان در مراتب وجدانی خودشان واجد این معارف و بالاتر بودند. همان چیزی که آدم با آن محشور می‌شود، یعنی آدم با حرف‌هایش محشور نمی‌شود با یافته‌هایش محشور می‌شود؛ آن دریافتی که ایشان از وجود مقدس امام رضا(ع) داشتند، همان چیزی بود که در یک کلمه گفتند. می‌فرمودند: «من این‌ها را خدا نمی‌دانم و از خدا جدا نمی‌دانم.» این تمام حرف است. یعنی در قوس نزول اسماء حسنی الهی هستند. ارکان توحید، دعا مدینه، «اسماءُ التی ملاتْ ارکان کل شیء» این احساس در وجود ایشان موج می‌زد. نسبت به ائمه به‎خصوص ثامن‌الحجج مشهود بود. نسبت به همه اولیای معصوم.

  • ۰ نظر
  • ۱۹ اسفند ۹۹ ، ۰۰:۱۶
همیشه مسافر

مطرب که عاشق نبود؛
و نوحه گر که دردمند نبود؛
دیگران را سرد کند!


اصلاً نمی‌توانستم باور کنم که یک سفر کوتاه یکروزه همة زندگی مرا تغییر دهد و سال‌های سال تا به امروز این همه بر لحظه، لحظة عمر و جزء جزء هستی‌ام تأثیر بگذارد.

یکی از روزهای آذر ماه سال یک هزار و سیصد و پنجاه و هشت.من بودم و سعید و ناصر، سعید که بعدها چند تکه از استخوان‌های او را از جبهه به تهران آوردند و ناصر که تمام بدن مجروح و زخمی‌اش نشانه‌هایی دارد از هشت سال حضور جوانمردانه و در دفاع از این سرزمین (و الان ناصر در بیمارستان است و من بی همت ناسپاس به دیدنش نرفته‌ام هنوز).
شنیده بودم که خیلی از کتاب‌ها، خوانندگان خود را به دنبال نویسنده‌ها روانه کرده‌اند. جست و جویی که از انس با اثر شروع شده و به مصاحبت مؤثر انجامیده. ما نیز با خواندن چند کتاب از نویسنده‌ای ناشناس، راهی شده بودیم.
بعد از زیارت حضرت معصومه، راهی کتابفروشی‌های اطراف حرم شدیم. به دنبال کتابفروشی هجرت. بالاخره راه پله‌ای را گرفته بودیم و رفته بودیم بالا، در آن بالاخانه با کتابفروش سر و کله می‌زدیم که به دنبال نویسنده این چند تا کتاب آقای (عین صاد) می‌گردیم که از بعضی‌ها شنیده‌ایم نام اصلی‌اش علی صفایی است.

کتابفروش همین طور طفره می‌رفت. نه ردمان می‌کرد که برویم پی کارمان و نه نشانی آقای (عین صاد) را به ما می‌داد. معلوم بود که ما را نگاه داشته تا هم قدری سبک سنگین‌مان کند و قدری هم وقت بگذرد. همین طور بود. دیگر حوصله‌مان لبریز شده بود و چیزی نمانده بود تا راه بیفتیم که مردی روحانی وارد شد. و دقایقی بعد،‌ مرد کتابفروش با حرکات چشمش به ما اشاره کرد که یعنی همین است و ما متوجه تازه وارد شدیم.

بیست و هفت هشت ساله می‌نمود.عمامه‌ای سفید و عبا و ردایی ساده با موهایی و ریش خرمایی و چهر‌ه‌ای آرام. با تعجب و احترام سلام کردیم. خودش جلو آمد و خیلی صمیمانه و به یادمان نمانده که با چه چیزی سر صحبت را باز کرد. قرار شد که عصر به خانه‌اش برویم. در محله باجک قم.
بر دیوار آن خانه کوچک یک طبقه،‌ تعداد زیادی دوچرخه و چند تا موتور گازی و دنده‌ای تکیه داده بودند .تو که رفتیم لحظات آخر درس او بود. با تعدادی طلبه ملبس و مکلا که در اتاق کیپ نشسته بودند. یک مدرس ساده.

کم کم طلبه‌ها رفتند چند نفری ماندند که به مباحثه پرداخته بودند و من و سعید و ناصر. شلوار و پیراهن بلند آخوندی تنش بود و بدون دستار رفت و چای آورد و نشست. از ما یکی یکی پرسید. ناصر چیزی گفت من غزلکی خواندم و سعید هم سورة فجر را به سبک «منشاوی» قرائت کرد و آقای «عین.صاد» که در همان دقایق متوجه شدیم دیگران به او «حاج شیخ» می‌گویند شروع کرد به صحبت.

  • ۰ نظر
  • ۱۹ اسفند ۹۹ ، ۰۰:۱۲
خاطرات همراهان | بدتر از آنچه هستى بگو ولى بهتر باش

بعد از دردسرهاى زیادى که براى ازدواج پشت سر گذاشته بودم تازه مورد مناسبى پیدا شده بود و من خیلى علاقه مند بودم که این وصلت سر بگیره.

در حالى که آماده شده بودم تا براى گفت و گو بریم، از طرفى خوشحال و از طرفى دلهره داشتم؛ چون نمى‌ دونستم در صحبت‌ها چه بگویم و از کجا شروع کنم؟

آیا باید خودم رو به صورت یک مرد ایده آل، رمانتیک و رویایى نشان بدم یا نه؟! ولى هر چه بود مى‌دونستم حرفى که مى‌زنم باید طرف مقابل را جذب کنه.

با همه اینها وقت رفتن از حاج شیخ مشورت خواستم که ایشون با جواب شون انگار آب سردى بر تمام وجودم ریختن. خشکم زده بود.

آخه ایشون بر خلاف تصور من گفتند:

در گفتگو از شخصیت خودت بدتر از آنچه هستى بگو ولى در صحنه زندگى بهتر از آنچه که هستى باش.

گفتم: حاج آقا آخه من چى هستم که بخوام بدترش رو هم بگم؟!! این طورى که کارم زار مى‌شه؟!!

ایشون گفتند: مهم نیست که حالا کارت زار بشه یا نشه، مهم اینه که اگه طرف، صداقت تو رو ببینه و جواب مثبت به تو بده، ذهنیتى که از شخصیت تو داره همونیه که تو براش تصویر کردى، اینه که توى زندگى منتظر اون عکس العمل‌هاست، ولى وقتى کهزندگى با تو رو شروع مى‌کنه و تو سعى مى‌کنى از اون چیزى که هستى هم بهتر باشى، حالت‌ها و اعمال و رفتار تو خلاف انتظار او نه که هیچ! زمین تا آسمون هم متفاوته! اینه که با هر برخورد غیر قابل پیش بینى و دوستانه‌ اى که از تو مى‌بینه، علاقه و عشقش به تو صد چندان مى‌شه و این تو هستى که با برنامه ریزى خودت پایه‌هاى یک زندگى خیلى محکم و استوار رو براساس شخصیت متفاوتى که به نمایش مى‌گذارى پایه ریزى مى‌کنى.

در حالى که اگه تو چیزى رو که هستى یا بهتر از اون رو تعریف کنى، بر فرض هم که در همون حد باقى بمونى و همون آدمى باشى که تعریف کرده بودى ـکه البته این کار خیلى مشکله ـ باز هم برگ برنده‌اى دست تو نیست؛ چون تازه تونستى آدمى باشى با شخصیتى که اون توى ذهن خودش ساخته، نه بالاتر. و دلیل این امر هم همینه که تو با نوع صحبتى که داشته‌اى توقعى در او درست کردى و مى‌باید جواب‌گوى توقعاتش باشى و مسلما هر برخوردى از طرف تو که خلاف گفته‌هات باشه و با توقعى که خود تو در او ایجاد کردى منافات داشته باشه این تو هستى که باید جواب‌گو باشى، بنابر این اگه یه جاى کارت بلنگه اون شخصیت ساختگى فرو مى‌ریزه و این تو هستى که تازه باید شروع به ترمیم و بند زدن شخصیت خودت بکنى که بر فرض موفق هم بشى، یک شخصیت بند زده مى‌شى!

 

...به گونه‌اى سخن بگو که توقع‌ها کم و تحمل‌ها زیاد بشود و از مشکلات زندگى بهره بردارند و با سختى‌ها هم راحت باشند؛ چون رنج و راحتى در پختگى برخوردها و ظرفیت قلبى است.

گاهى آدمى با تمامى راحتى‌ها در رنج است و غصه مى‌خورد و گاهى با همه رنج‌ها راحت است و بهره برمى‌دارد و پاداش مى‌گیرد. «روابط متکامل، ص: 15»

  • ۰ نظر
  • ۱۹ اسفند ۹۹ ، ۰۰:۰۷
خاطرات همراهان / کفش‌های میرزانوروز
  • روز سردى بود و در حالى که پشت موتور دست‌هایم یخ زده بود حاج آقا را به خانه رسانده و ایشان پیاده شدند.

    در خانه را باز و به من تعارف کردند که به داخل بروم. من هم تشکر کردم و خداحافظى کردم که بروم. در همان حال که مى‌خواستم موتورم را روشن کنم به پاهاى من نگاه کرد و متوجه شد من کفش به پا ندارم و با دمپایى هستم، گفت: وایستا ببینم! توى این سرما روى موتور کفش پات نیست؟!!

    ـ نه، این طورى راحت ترم، کفش که مى‌پوشم پاهام بو مى‌گیره

    ـ بیا، توى این سرما اصلاً درست نیست کفش نپوشى، بیا این کفش‌هاى من رو بگیر بپوش.

    ـ حاج آقا! گفتم که نمى‌خوام!

    کفش‌ها را درآورد و با اصرار گفت: نه، سرما مى‌خورى، این کفشا رو بپوش!

    من که چاره‌اى نداشتم، دمپایى‌هایم را درآوردم و کفشهاى حاج آقا را پوشیدم ولى دیدم خیلى سنگین است و به سختى مى‌توان با آن قدم برداشت. با نگاهى به ته کفش دیدم پنج شش کفى ته کفش چسبانده‌اند!

    از نوع وصله‌ها معلوم بود کار یک آدم ناشى بوده که کسى جز خود حاج آقا نمى‌توانست باشد!

    وقتى دیدم کفش‌هایى که حاج شیخ با آنها راه مى‌رود از چه قماش کفش‌هایى است، گفتم: ببخشید حاج آقا، شما با میرزا نوروز نسبتى دارید؟!

    و کفش‌ها را با خنده در آوردم و گفتم: مبارک صاحبش باشه! حاج آقا بگیر که پاهاى من توان به دوش کشیدن این بار سنگین رو نداره. قربونت همون دمپاییامو برگردون که تحمل سرما خیلى راحت‌تر از تحمل این کفش‌هاست.

     

    قناعت اسلام به معناى کم به دست آوردن نیست، که کم برداشتن و به همراهان رسیدن است. «اندیشه من، ص: 69»

     

    کسى که عاشق شد خواستار بهروزى و بهزیستى و رشد و حرکت و کمال معشوق است و در این دید حتى یک پرسبزى، یک لقمه نان و یک ورق کاغذ هم هدر نمى‌شود و ضایع نمى‌گردد که باید هر چیز به رشد و کمال خود برسد و این خوددارى از اسراف براساس این اعتقاد استوار مى‌شود نه فقط براساس یک بخل و یا یک دید اقتصادى. «رشد، ص: 49»

     

    بى‌جهت نیست که على آن گونه ایثار مى‌کند و غذاى افطارش را به مسکین و یتیم و اسیر مى‌سپارد. من یک مقدار فرصت دارم؛ به همسرم برسم و یا به دوستم که از تنهایى به خودکشى نزدیک شده و یا شیطان هزار دام برایش گذاشته است؟ کسانى که به اهمیت‌ها فکر مى‌کنند، دیگر نمى‌توانند سر پایین بیندازند و به روایت وسعت بر عیال و خوشرفتارى با خانواده نگاه کنند که باید در هنگام تزاحم، ظرفیت‌ها و نیازها و سود و ضررها و جبران‌ها را در نظر گرفت و خشک و خشن قدم برنداشت. «درس‌هایى از انقلاب (انتظار)، ص: 121»

  • ۰ نظر
  • ۱۹ اسفند ۹۹ ، ۰۰:۰۱
خاطرات همراهان | شعله های هرز

وقتى چشم‌هایم مقدارى به حقایق بازتر شد و دیدم ما در این دنیا فرصتى نداریم و حتى با تمام تلاش باز هم کم مى‌آوریم و وقتى دیدم حضرت على(ع) با آن عظمت و ابهت ناله هم مى‌کند که: «آه مِنْ قِلَّةِ الزَّادِ وَ طُولِ الطَّرِیقِ[1]».

 

و این را احساس کردم که حضرت على(ع) تعارف و شکسته نفسى نمى‌کند و واقعآ راه دراز است و توشه‌ها اگر چه به اندازه کوله بار على(ع) باشد کم است، با دیدن آدم‌هایى که مثل آب خوردن آتش به فرصت‌ها مى‌زدند و عین خیالشان هم نیست، آتش مى‌گرفتم و مى‌سوختم.

دردناک تر این بود که خیلى از این انسان‌ها عزیزان من و از کسانى بودند که من از صمیم قلب دوستشان داشتم بنابراین باید حرکتى مى‌کردم، چراغى روشن مى‌کردم و حقیقت‌ها را نشان مى‌دادم.

بعضى وقت‌ها مى‌شد که با بعضى دوستانم بعد از ساعت‌ها صحبت آخر سر مى‌فهمیدم آقا اصلاً توى باغ نبوده و من ساعت‌ها فقط داشته‌ام گِل لگد مى‌کرده‌ام و این مى‌شد که ارمغانى جز خستگى برایم نداشت.

ولى با هر بدبختى و فلاکتى بود بالاخره توانستم یکى دو مورد از آن‌ها را کنار دریاى معارف بیاورم تا شاید آن ها هم حرکتى داشته باشند.

جالب اینجاست که بعد از این همه تلاش و کوششى که کرده بودم، با برخوردى خلاف انتظار از حاج شیخ مواجه شدم!

من که تا آن موقع با خودم فکر مى‌کردم حاج شیخ از این همه تلاش و سعى من خوشحال مى‌شود و مرا تشویق مى‌کند اکنون مى‌دیدم که روزنه جدیدى را پیش روى من باز مى‌کند؛ ایشان فرمود:

ما به خاطر محدودیت امکانات و انرژى‌اى که داریم نمى‌تونیم این انرژى را هر جایى و هر طورى که شد خرج کنیم، چه بسا هزاران بشکه بنزین در یک بیابون بسوزه و جز حرارت سودى نداشته باشه ولى جایى که حتى قطره‌ها در جایگاه خودشون قرار بگیرن، قطره قطره اون حرکت مى‌آره، پس انرژى خودت رو جایى مصرف کن که حرکتى بیاره، اون رو جایى خرج کن که طلب باشه. خرج شدن توى دلى که طالب نیست ظلم به دل‌هاى طالب و جویاى حقه.

 

مسأله روحیه‌ها که باید با آن‌ها کار را شروع کرد مسأله وسیع و گسترده‌اى است که رسول هم راهنمایى مى‌شد.

حضرت با وجودهایى کار و حرکت خود را آغاز مى‌کرد که وقتى راه مى‌افتادند راه هم مى‌بردند. «حرکت، ص: 241»



[1] . نهج البلاغه صبحى صالح، حکمت 77

  • ۰ نظر
  • ۱۸ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۵۹
عین صاد

انتشار وآشنایی با اندیشه های استاد علی صفایی حائری